فرار...
این تنها کلمهای بود که در ذهن کوروش و شهاب، در آن لحظات نفسگیر، طنین میانداخت. آنها دیوانهوار، از آن سکوت مرگبار، از آن «قلمرو نبود» که راهنمایشان را بلعیده بود، میدویدند. هر قدم، آنها را از آن وحشت مفهومی دورتر، و به دنیای ملموس درد و رنج نزدیکتر میکرد.
سرانجام، در پناهگاه امنی در دامنهی کوهها، در غاری کوچک و سرد، از نفس افتادند. کوروش، به آرامی، شهاب را که از فرط ضعف و وحشت میلرزید، بر روی زمین گذاشت و آتشی کوچک برای مقابله با سرمای گزندهی کوهستان روشن کرد.
شعلههای لرزان آتش، سایههایی رقصان بر دیوارهای غار میانداخت. اما هیچکدام از آنها، سایهی خودشان نبود. آنها هنوز در دنیایی بیسایه بودند، با روحی که حالا یک سایهی دیگر، سایهی یک فقدان جدید، بر آن سنگینی میکرد.
کوروش، در سکوت، به زخمهای شهاب رسیدگی میکرد. اما ذهنش، هزاران فرسنگ دورتر بود. در آن لحظهی آخر. در آن نگاه پر از وحشت آرا. در آن «هیچ» شدنی که از هر مرگی، وحشتناکتر بود. او شکست خورده بود. شکستی کامل، مطلق، و تحقیرآمیز. تمام آن هوش، تمام آن نقشه، تمام آن پول، در برابر «کلمهی نبود»، به بازیچهای احمقانه بدل شده بود.
در حالی که کیسهی کهنهاش را برای پیدا کردن گیاهی دارویی جستجو میکرد، دستش به چیزی سخت و آشنا خورد. آن را بیرون کشید. کتاب ساناز بود. کتاب قصههای دروغین. کتاب یک ناجی که هرگز از راه نرسید.
کتاب، از دستانش بر روی زمین افتاد و بر روی صفحهای باز شد. صفحهای که با مرکبی کمرنگ، داستان «فرزند آسمان» را روایت میکرد.
«...و او، با شمشیری که از نور و سایه جان گرفته، زنجیرهای ترس را پاره خواهد نمود و آزادی را به مردمانش باز خواهد گرداند...»
کوروش، پوزخندی زد. پوزخندی تلخ، پر از درد، و سرشار از نفرتی که دیگر نه به دشمن، که به خودِ این دنیا، به خودِ این سرنوشت، داشت.
«آزادی...» زیر لب زمزمه کرد. «چه دروغ قشنگی...»
«این... این تقصیر تو نبود، کوروش.» صدای ضعیف و لرزان شهاب، سکوت غار را شکست. «ما... ما نمیدونستیم با چی طرفیم. هیچکس نمیتونست کاری بکنه.»
«اشتباه میکنی، شهاب.» کوروش، بدون اینکه به او نگاه کند، با صدایی که از فرط خستگی و اندوه، خالی و بیروح بود، گفت. «این، دقیقاً تقصیر من بود. من بهش امید دادم. من اونو به اون جهنم کشوندم. من، با اون پول لعنتی، مرگشو خریدم.»
شهاب، با شنیدن این کلمات پر از درد، سعی کرد چیزی برای تسلی بگوید. «اما... اما هدف ما... انتقام... شاید این راه، راه درستی نیست. شاید ما داریم با چیزی میجنگیم که قویتر از ماست. قویتر از هر انسانی. شاید... شاید ارادهی خدایان، بر اینه که ما شکست بخوریم.»
کوروش، با شنیدن نام «خدایان»، به آرامی سرش را بلند کرد. در چشمان سبز تیرهاش، دیگر نه آن آتش خشم، که خاکستری سرد از یک پوچی عمیق نشسته بود. او به شهاب نگاه کرد، اما گویی با تمام دنیا، با تمام هستی، حرف میزد.
«خدایان؟» صدایش، آرام اما چون ضربهی یک چکش پولادین، محکم بود. «آیا واقعاً مهمه که خدایانی وجود دارن یا نه، شهاب؟ چه خدایانی از بالا تماشا کنن، چه فقط آسمانی بیتفاوت به ما خیره شده باشه، هیچچیز رو تغییر نمیده. چون اونا، ترس آرا رو وقتی داشت از هستی پاک میشد، حس نکردن. اونا، جای خالی ساناز رو تو این دنیای لعنتی حس نمیکنن. و اونا، جای زخمهای تو رو لمس نمیکنن.»
او از جا برخاست و در برابر دهانهی غار ایستاد. نگاهش، به آن قلههای غرق در سکوت دوخته شده بود.
«در نهایت، هیچکس نمیتونه مسیر منو برای من بپیمایه. نه یه موجود الهی. نه اجداد فراموششدهام. و نه یه استاد به ظاهر صالح. اونا فقط میتونن راهو نشون بدن، یا راهو ببندن. اما این پاهای منه که باید این راهو بره. این روح منه که باید این رنج رو تحمل کنه.»
او چرخید. در چشمانش، فلسفهی جدید و بیرحمانهاش، چون ستارهای تاریک، شکل گرفته بود.
«از خودت بپرس، شهاب: وقتی تنهایی، وقتی هیچ توهمی برای پنهان شدن پشتش نداری، واقعاً چی میخوای؟ نه اون چیزی که قبیلهات ازت میخواست. نه اون چیزی که جامعه بهت میگه. نه اون انتظاراتی که از روز تولد، مثل یه داغ ننگین بر پشتت حک شده. بلکه خودِ تو. خودِ واقعی تو.»
«تو، چه چیزی خونتو به جوش میاره؟ چه چیزی چشمای ندیدهات رو میسوزونه؟ چه چیزی روحت رو به درد میاره؟ من... من هزار بار این سوال رو از خودم پرسیدم. تو سکوت. تو تاریکی. تو زجر. و من، پاسخ خودمو پیدا کردم.»
«من نمیخوام برای اینکه تو دورویی اونها جا بگیرم، ماسک بزنم. نمیخوام وقتی از خشم میسوزم، لبخند بزنم. نمیخوام وقتی تحقیرشون میکنم، در برابرشون تعظیم کنم. و نمیخوام وقتی روحم فریاد سرکشی میزنه، از ترس، اطاعت کنم.»
«اونا میخوان من مثل یه عروسک خیمهشببازی زندگی کنم. مقید به قوانینشون. پیچخورده در وظیفههایی که خودشون تعریف کردن. اما اگه مجبور باشم «بیرحم» خونده بشم، فقط برای اینکه به خودم، به این حقیقتی که تو وجودمه، وفادار باشم، پس باشه. اگه مجبور باشم هر کسی که سد راهم میشه رو از بین ببرم، پس جسدهاشون باید مسیر منو هموار کنه.»
او دوباره به بیرون غار، به آن آسمان هفترنگ، نگاه کرد.
«اون چیزی که مهمه، این نیست که آسمون ما رو تماشا میکنه یا نه، شهاب. اون چیزی که مهمه، اینه که آیا من، به عنوان اون فردی که خودم انتخاب میکنم باشم، زندگی میکنم یا نه.»
«چون فقط در اون صورته، فقط وقتی که واقعاً زندهام، میتونم اون شدت خامِ میل رو حس کنم. اون جنون جاهطلبی رو. اون شعلهی ارادهام رو. پس تو هم، از خودت بپرس... آیا میخوای به تظاهر کردن ادامه بدی، فقط برای اینکه تأیید اونها رو به دست بیاری؟ یا میخوای اون نقاب رو از چهرهات برداری و خودِ واقعیات باشی... حتی اگه تمام دنیا، تو رو اهریمن بنامه؟»
کوروش، پس از این مانیفست هولناک، سکوت کرد. او دیگر منتظر پاسخ شهاب نبود. او پاسخ خودش را یافته بود.
با تصمیمی قاطع، به سمت شهاب رفت. «ما از اینجا میریم. برمیگردیم پیش هاوش.»
«اما...» شهاب با صدایی ضعیف گفت.
«اما و اگری در کار نیست.» کوروش با سردی پاسخ داد. «ما شکست خوردیم چون ضعیف بودیم. چون ابزار درستی نداشتیم. این شکست، یه درس بود. و من، دیگه هیچ درسی رو دو بار تکرار نمیکنم.»
این شکست، او را ضعیفتر نکرده بود. برعکس، به او شفافیتی بیرحمانه و هدفی به مراتب روشنتر بخشیده بود. او به دنبال قدرت نبود. او خودِ قدرت میشد. و برای رسیدن به آن، حاضر بود از هر مسیری، حتی تاریکترین و بیرحمانهترینشان، عبور کند.