زخم برادری 

داستان کوروش : زخم برادری 

نویسنده: Dio

در آن غار نمور و تاریک، پس از طنین آخرین کلمات [طلسم] در ذهنش، جسم کوروش چون برگی در باد، بر کف سنگی و سرد غار فرو غلتید. دیگر از آن درد جانکاه و سوزان خبری نبود؛ جای خود را به کرختی و بی‌حسی مطلقی داده بود که از نوک پا تا فرق سرش را فرا گرفته بود. چشمانش باز بود، اما نگاهش هیچ چیز را نمی‌دید، گویی پرده‌ای نامرئی میان او و دنیای اطرافش کشیده شده بود. تنها چیزی که حس می‌کرد، تپش ضعیف و نامنظم قلبش بود و صدای نفس‌های سطحی‌اش که در سکوت غار، چون آهی بلند به گوش می‌رسید.
آن [بیداری] به قیمت گزافی تمام شده بود. روح و جسمش تا مرز نیستی پیش رفته و بازگشته بودند. حالا، در این برزخ میان مرگ و زندگی، ذهنش در حالتی غریب از خلسه فرو می‌رفت. نه خواب بود و نه بیداری کامل. انگار روحش از قفس تن رها شده و در فضایی اثیری و بی‌زمان شناور بود. تصاویر گنگ و درهمی از خون سیاه، نور سفید، چهره‌ی پدرش و کلماتی که در گوشش پیچیده بود، در ذهنش می‌چرخیدند، اما هیچ‌کدام وضوح و معنای کاملی نداشتند.
در این حالت معلق، تنها یک احساس، پررنگ‌تر از بقیه بود: تنهایی. تنهایی‌ای عمیق‌تر و گزنده‌تر از همیشه. انگار با آن [بیداری]، پیوندهای نامرئی‌اش با دنیای عادی بریده شده و او در اقیانوسی از ناشناخته‌ها رها گشته بود. این خلسه، نه آرامش‌بخش، که بیشتر شبیه به تبعیدی ناخواسته به سرزمینی غریب بود؛ سرزمینی که در آن، تنها همدمش، سکوت و انتظار بود... انتظاری برای چیزی یا کسی که نمی‌دانست چیست یا کیست.
فرسنگ‌ها آن‌طرف‌تر، در کوهستان دماوند، جایی که باد چون آوازخوانی ابدی، در میان صخره‌های یخ‌زده می‌پیچید، اوژان، جنگجوی خسته و زخمی، به سختی نفس می‌کشید. نبرد با دالک کوهستان، آن نگهبان «مستبد» گذرگاه، توان زیادی از او گرفته بود. زخم عمیق بازویش، با هر تپش قلب، درد گزنده‌ای را در تمام تنش می‌دواند. اوژان بر سنگی پوشیده از برف تکیه داده بود و به افق بی‌انتهای کوهستان خیره شده بود. در این تنهایی و سکوت، ذهنش ناخودآگاه به سوی تنها کسی پر کشید که این سفر پرخطر را برایش معنا می‌بخشید: شاری.
 چون تیغی تیز اما آغشته به عطری آشنا، در قلبش فرو رفت. چشمانش را بست و دوباره خود را در آن دشت دید، نه دشت‌های سرسبز نیسایه، که در میدانگاهی خونین در قلمرو دیوان. شاری، دوستش، برادر قسم‌خورده‌اش، با قامتی استوار اما چشمانی تهی از زندگی، روبرویش ایستاده بود. نه، این شاری او نبود. این برده‌ی سروه بود؛ هیولایی که از خاکستر دوستی‌شان برخاسته بود.*
اوژان به یاد آورد که چگونه شاری، آن نیمه‌دیو با قلبی بزرگتر از هر انسان، پسر همان سروه‌ی بی‌رحم، در تلاش برای اثبات خود و شاید یافتن جایگاهی در میان قوم پدر، خواستار «آزمون خونین دیوان» شده بود. نبردی بر سر جایگاه و شاید، ذره‌ای احترام. اما نتیجه، چیزی جز تحقیر و شکست در برابر نیرنگ‌های دیوان نبود. و بعد، آن فرمان دهشتناک سروه: قتل مادر انسانش به دست خود شاری، و خوردن قلب او به نشانه‌ی وفاداری به نژاد دیو. آن روز، شاری مرده بود؛ روحی درهم‌شکسته در کالبدی قدرتمند، برده‌ای بی‌اراده در دستان پدری که او را ننگ می‌دانست.
اوژان هنوز هم می‌توانست برق جنون و درد را در چشمان شاری ببیند، وقتی که سروه، با آن پوزخند همیشگی‌اش، فرمان جدیدی صادر کرد: «اوژان، دوست قدیمی‌ات، قصد خیانت به سرزمین ایروا و کشتن شاه آژیدهاک را داشته. او به دنبال آزمون آزادی است تا قدرتی بیابد و نظم جهان را برهم زند. برو و او را بکش. دست چپش را برایم بیاور تا نشانه‌ی اطاعتت باشد. یادت نرود، شاری، تو برده‌ی منی و روح و جسمت در اختیار من است.»
اوژان چشمانش را باز کرد. سرمای کوهستان، به تلخی آن خاطره نبود. آری، دلیل اصلی این سفر پرخطر، این جستجوی دیوانه‌وار برای آزمون آزادی، نه فقط برای خودش، که برای شاری بود. برای شکستن آن زنجیرهایی که روح دوستش را به اسارت کشیده بود. برای بازگرداندن آن برادری که سروه از آن‌ها دزدیده بود.
در همان هنگام، در نقطه‌ای دیگر از کوهستان، شاری، با پیکری زخمی و خسته، بر برف خون‌آلود زانو زده بود. نبرد اولیه‌اش با اوژان، که به دستور مستقیم سروه انجام شده بود، به نتیجه نرسیده بود. اوژان، با وجود برتری نسبی، نتوانسته بود دوست قدیمی‌اش را بکشد و تنها او را زخمی کرده و گریخته بود، چون هنوز شاری را دوست و برادر خود می‌دانست. اما شاری می‌دانست که این پایان ماجرا نیست. اراده‌ی سروه، چون داغی بر روحش حک شده بود و او، چاره‌ای جز اطاعت نداشت.
او از شدت زخم‌ها و شاید، از بار سنگین این خیانت ناخواسته، برای لحظاتی بیهوش شده بود. اما حالا، با سوزش زخم‌هایش و سرمای گزنده‌ی برف، به هوش می‌آمد. اولین چیزی که دید، آسمان خاکستری و بی‌تفاوت کوهستان بود. بعد، رد خون اوژان که بر برف تازه نشسته بود، چون خطی سرخ، مسیر سرنوشت شومشان را نشان می‌داد.
شاری به سختی از جا برخاست. هر حرکت، دردی جانکاه در بدنش می‌پیچاند. اما درد جسم، در برابر عذاب روحش، هیچ بود. او برده بود؛ موجودی که حتی اختیار مرگ و زندگی خودش را هم نداشت. باید اوژان را پیدا می‌کرد. باید به این کابوس پایان می‌داد، حتی اگر به قیمت نابودی آخرین رشته‌های انسانیت و دوستی‌اش تمام می‌شد. با قدم‌هایی سنگین و اراده‌ای پولادین اما درهم‌شکسته، رد خون را دنبال کرد.
اوژان، پس از آنکه کمی زخم بازویش را بست و توانست دوباره سرپا بایستد، به دنبال نجواهای باد، به تنگه‌ای باریک و پر از یخ‌بندان رسید. اینجا، باد با شدتی دیوانه‌وار می‌پیچید و صداهایی شبیه به ضجه و ناله‌های ارواح گمشده از میان صخره‌ها به گوش می‌رسید. «دروازه‌ی نجوای بادها... باید همینجا باشد.»
اما پیش از آنکه بتواند قدمی دیگر بردارد، صدایی آشنا، اما سرد و بی‌روح، از پشت سرش او را متوقف کرد: «بالاخره پیدات کردم، اوژان.»
اوژان چرخید. شاری بود. با همان هیکل عظیم و عضلانی، اما چهره‌ای زرد و تکیده. چشمانی که روزی آینه‌ی صفا و صمیمیت بود، حالا به دو گوی شیشه‌ای مات و بی‌احساس بدل گشته بود که در میان انبوه موهای تیره‌اش که بر گونه‌های استخوانی‌اش می‌لغزید، هیچ نشانی از آن شاری قدیم نداشت. رد زخم‌های کهنه و تازه بر پیکرش، حکایت از نبردهای بی‌شماری داشت که نه برای خود، که برای اربابش، سروه، انجام داده بود.
اوژان، با قلبی که از شدت اندوه و ناباوری فشرده می‌شد، به دوست دیرینه‌اش، به برادر قسم‌خورده‌اش، نگاه کرد. «شاری... تو... اینجا چه می‌کنی؟» صدایش، آمیزه‌ای از درد و امید بود؛ امید به اینکه شاید، فقط شاید، این یک کابوس دیگر باشد.
شاری شمشیرش را، که انعکاس نور سرد و بی‌جان کوهستان بر تیغه‌ی پهن و خون‌آلودش می‌رقصید، به آرامی از غلاف بیرون کشید. صدای کشیده شدن فلز بر فلز، چون خراشی بر قلب اوژان بود. «وقت حرف نیست، اوژان. من مأمورم. و تو... تو محکومی.» لحنش خالی از هرگونه احساس بود، گویی کلمات از دهان دیگری بیرون می‌آمد.
اوژان با تلخی پوزخند زد. «محکوم؟ محکوم به چی، شاری؟ به اینکه هنوز جرأت دارم کلمه‌ی آزادی رو به زبون بیارم؟ به اینکه نمی‌خوام مثل عروسکی بی‌جون، نخ‌های سرنوشتم دست دیگران باشه؟ نگاه کن به خودت، رفیق! نگاه کن اون سروه‌ی ملعون از تو چی ساخته! اون چشمای بی‌روحت، اون دستایی که به خون بی‌گناها آلوده شده... این اون شاری‌ایه که من می‌شناختم؟ اون برادری که قسم خورده بودیم تا پای مرگ کنار هم باشیم؟»
بغضی سنگین، چون سنگی عظیم، راه گلوی شاری را بست. برای لحظه‌ای کوتاه، بسیار کوتاه، در عمق آن چشمان شیشه‌ای، جرقه‌ای از همان شاری قدیم، همان دوست وفادار، همان پسری که روزی با اوژان در دشت‌های نیسایه می‌خندید و رویا می‌بافت، درخشید و بلافاصله در اقیانوسی از درد و اطاعت کورکورانه غرق شد. «من... من چاره‌ای ندارم، اوژان.» صدایش به سختی از میان دندان‌های کلید شده‌اش بیرون می‌آمد، لرزشی خفیف در آن بود که از طوفان درونش حکایت داشت. «روحم... روحم دیگه مال خودم نیست. اون عوضی، اون سروه‌ی حرومزاده... اون اختیار نفس کشیدنمم ازم گرفته. اگه... اگه اطاعت نکنم... عذابش... عذابش از صد بار مردن بدتره.»
«پس انتخاب کردی که یه جسم بی‌روح باشی؟ یه شمشیر تو دست یه ظالم؟» اوژان با دردی که در صدایش موج می‌زد، فریاد کشید. «این بود اون جایگاهی که دنبالش بودی، شاری؟ این بود اون احترامی که می‌خواستی از پدرت گدایی کنی؟ با کشتن مادر بی‌گناهت و تبدیل شدن به یه هیولای خونخوار؟»
کلمات اوژان چون تازیانه‌ای بر روح زخمی شاری فرود آمد. شانه‌هایش از شدت درد خم شد. «بس کن... اوژان... خواهش می‌کنم... بس کن... تو نمی‌فهمی... تو نمی‌دونی چه زجری می‌کشم... هر شب... هر شب تصویر مادر...» نتوانست ادامه دهد. زانوهایش سست شد و برای لحظه‌ای در برابر اوژان فرو ریخت. شمشیر از دستش رها شد و با صدایی دلخراش در برف فرو رفت.
اوژان، با دیدن این صحنه، قلبش به درد آمد. می‌خواست به سمتش برود، او را در آغوش بگیرد، بگوید که هنوز امیدی هست. اما می‌دانست که دیگر دیر شده. شاری، در اعماق تاریکی فرو رفته بود.
شاری سرش را بلند کرد. اشک، برای اولین بار پس از سال‌ها، از چشمانش جاری بود. نه اشک غم، که اشک خشم، اشک نفرت از خود، اشک درماندگی. «اون... اون بهم دستور داده... گفته باید تو رو بکشم... دست چپت رو براش ببرم... وگرنه... وگرنه عذابی بدتر از جهنم در انتظارمه... و بدتر از اون... شاید... شاید دوباره مجبورم کنه...» صدایش از وحشت می‌لرزید.
اوژان با نگاهی پر از شفقت و اندوه به او نگریست. «می‌دونم رفیق... می‌دونم که تو اینو نمی‌خوای. اما یادت باشه، شاری، حتی تو تاریک‌ترین لحظه‌ها، حتی وقتی فکر می‌کنی هیچ اختیاری از خودت نداری، باز هم یه انتخاب هست. انتخاب اینکه چطور با سرنوشتت روبرو بشی. انتخاب اینکه تسلیم بشی، یا تا آخرین نفس بجنگی، حتی اگه بدونی شکست می‌خوری.»
«جنگیدن؟» شاری با پوزخندی تلخ گفت. «برای چی بجنگم، اوژان؟ برای روحی که دیگه ندارم؟ برای آینده‌ای که ازم دزدیده شده؟ من یه مردم، یه برده... و برده‌ها، آرزویی جز مرگ ندارن.»
«اشتباه می‌کنی، شاری.» اوژان قدمی به او نزدیک‌تر شد. «تو هنوز زنده‌ای. و تا وقتی زنده‌ای، امید هست. شاید نتونی زنجیرهای سروه رو بشکنی، اما می‌تونی انتخاب کنی که چطور این بار رو به دوش بکشی. می‌تونی انتخاب کنی که درونت، اون شاری واقعی، اون دوست وفادار من، هنوز زنده بمونه.»
شاری به چشمان اوژان خیره شد. برای لحظه‌ای، انگار نوری از امید در عمق وجودش درخشید. اما بلافاصله، سایه‌ی اراده‌ی سروه، چون ابری سیاه، آن نور را پوشاند. دوباره همان نگاه سرد و بی‌روح به چشمانش بازگشت. شمشیرش را از برف بیرون کشید. «وقت حرف تموم شده، اوژان. من باید... باید این کارو بکنم.»
اوژان با تأسف سر تکان داد. «باشه، شاری. اگه این چیزیه که فکر می‌کنی باید انجام بدی... پس بیا تمومش کنیم. اما یادت باشه، من تسلیم بردگی نمیشم. حتی اگه به دست تو کشته بشم.» شمشیرش، «سروین»، را با دست راستش محکم فشرد. دست چپ زخمی‌اش، هنوز توان مبارزه را از او نگرفته بود.
نبرد آغاز شد. نبردی که از همان ابتدا، بوی خون و تراژدی می‌داد. دو دوست، دو برادر، حالا چون دو دشمن خونی، شمشیرهایشان را به سوی هم نشانه رفته بودند. هوا از برخورد پولاد با پولاد و فریادهای خشم و درد پر شده بود. هر ضربه‌ی شمشیر شاری، با قدرتی ویرانگر و ماورایی فرود می‌آمد؛ قدرتی که از ناامیدی، اطاعت کورکورانه و شاید، نفرتی پنهان از خود نشأت می‌گرفت. اوژان، با وجود زخم و خستگی، با تمام مهارت و چابکی‌اش دفاع می‌کرد، جاخالی می‌داد، و گاهی ضدحمله‌هایی سریع و دقیق می‌زد. اما در هر ضربه، در هر نگاه، می‌شد درد این رویارویی را دید. او نمی‌خواست با شاری بجنگد، اما نمی‌توانست تسلیم سرنوشتی شود که دیگری برایش رقم زده بود.
در یکی از لحظات نفس‌گیر، وقتی شمشیرهایشان دوباره در هم قفل شد و چهره‌هایشان به هم نزدیک گشت، اوژان با صدایی که از شدت احساس می‌لرزید، گفت: «یادته شاری؟ اون روز زیر درخت بلوط پیر... قسم خوردیم که همیشه کنار هم باشیم... قسم خوردیم که هیچ قدرتی، هیچ فاصله‌ای، نتونه ما رو از هم جدا کنه... چی شد اون قسم‌ها، رفیق؟»
اشک، بی‌وقفه از چشمان شاری سرازیر بود. «اون... اون شاری... مرده اوژان... سروه... سروه اونو کشت... همون روزی که مجبورم کرد...» نتوانست ادامه دهد. با تمام قدرتش به عقب فشار آورد، اوژان را غافلگیر کرد و با حرکتی برق‌آسا، خود را به پشت او رساند. پیش از آنکه اوژان بتواند واکنشی نشان دهد، دست فولادین و محکم شاری به سمت سینه‌اش نشانه رفت. تیغه‌ای نامرئی از انرژی تاریک، سینه‌ی مردانه‌ی اوژان را شکافت و حفره‌ی بزرگی در آن ایجاد کرد.
اوژان زانو زد. خون، چون چشمه‌ای از سینه‌اش بیرون می‌زد و برف سپید را به رنگ ارغوانی درمی‌آورد. به سختی سرش را بالا آورد. شاری، با چشمانی پر از اشک و چهره‌ای درهم‌شکسته، بالای سرش ایستاده بود.
«منو ببخش... اوژان... من... من لیاقت اینو ندارم که دوست تو باشم.» شاری هق‌هق می‌کرد.
اوژان لبخندی کم‌رنگ و پر از درد بر لبانش نشست. خون از گوشه‌ی دهانش جاری بود. «تو... تو همیشه... برادر منی، شاری... حتی... حتی اگه خودت اینو فراموش کنی...» دستی که هنوز «سروین» را می‌فشرد، بی‌جان شد و شمشیر با صدایی خفه در برف فرو رفت. اوژان به آسمان گرگ‌ومیش و بی‌تفاوت کوهستان نگاه کرد. «پایان من و تو... می‌تونست... حتی غم‌انگیزتر باشه... اما من... به همینم راضی‌ام... حداقل... حداقل تو زنده می‌مونی...»
شاری می‌خواست فریاد بزند، می‌خواست اوژان را در آغوش بگیرد، اما صدایی سرد و بی‌رحم در ذهنش پیچید: [دست چپش را برایم بیاور، شاری. زود باش! وگرنه خودت می‌دانی چه بر سر آن روح ضعیف انسانی‌ات خواهد آمد.] اراده‌ی سروه، چون زنجیری نامرئی و پولادین، دوباره او را به بند کشید.
شاری، با دستانی لرزان و چشمانی که دیگر هیچ چیز را نمی‌دیدند جز تصویر درهم شکسته‌ی خودش، خنجری را از کمرش بیرون کشید. به چهره‌ی بی‌جان اوژان، به آن لبخند تلخ و برادرانه، نگاه کرد. «قول میدم... اوژان... قول میدم... انتقامتو از اون سروه‌ی حرومزاده... و همه‌ی کسایی که باعث این شدن... می‌گیرم... حتی اگه... حتی اگه به قیمت جون ناچیز خودم تموم بشه...» و بعد، با چشمانی بسته، خنجر را پایین آورد و دست چپ اوژان را، همان دستی که روزی در دستانش بود و پیمان برادری بسته بودند، از بدن جدا کرد.
شاری، با دست بریده‌ی بهترین دوستش در دست، در میان برف و خون ایستاده بود. روحی مرده در کالبدی زنده. او برده بود، و بردگان، حتی اختیار اشک ریختن برای دوستان از دست رفته‌شان را هم نداشتند. چرخید و چون شبحی در میان کولاک برف، ناپدید شد.
اوژان، تنها مانده بود. درد جسمش، حالا دیگر در برابر سرمای مرگ، هیچ بود. برای لحظاتی، به هوش آمد. آسمان، هنوز همان آسمان خاکستری و بی‌تفاوت بود. خون گرمش، برف‌های اطراف را آب می‌کرد، اما اندکی دورتر، دوباره یخ می‌بست و چون نگین‌هایی سرخ بر کفن سپید کوهستان می‌درخشید. ذهنش پر از سوال بود، پر از چراهای بی‌پاسخ. [«خدایان... این همه تلاشم برای چی بود؟ مگه نگفتین هر کسی پاداش رنجش رو می‌گیره؟ راه روشنایی برای همه چنین سرانجامی رو داره؟»] خشمی مقدس، آخرین شراره‌ی حیات را در وجودش شعله‌ور ساخت. [«لعنت به شما... نفرین به سرنوشتی که برام رقم زدید... نفرین به این دنیای بی‌رحم که دوستی و وفاداری در اون، بهایی جز مرگ نداره...»]
نگاهش به خون یخ‌زده‌ی گرداگردش افتاد. او را به یاد مردم ایروا انداخت؛ مردمانی که همچون خونش در یخ‌بندان جهل و ترس زندگی می‌کردند، نیاکان دلیرشان را، آنانی که مرگ را بر بندگی ترجیح می‌دادند، از یاد برده بودند. اما حالا... خود را به شیاطین و حاکمان ظالم فروخته بودند، گویی از ترس مرگ، به خود مرگ پناه برده بودند.
آخرین کلماتش، چون نجوایی در میان زوزه‌ی باد گم شد: ««زندگی، رویایی گذراست؛مثل شبنم سحرگاهی،مثل گل شبانه که با اولین پرتو خورشید، پرپر می‌شود؛مثل سایه‌ی حبابی روی آب ناپایداره؛بدون جاودانگی، حتی زیباترین چیزها حتی ناب‌ترین دوستی‌ها،مثل تصویر ماه در آبه. ارزششون تنها در لطافت و شکنندگی همون لحظه‌ست. شاید،شاید آزادی واقعی،همین رها شدنه،همین پذیرش بی‌پایانی.»»
چشمانش بسته شد. آخرین تپش قلبش، در سکوت سرد کوهستان، خاموش گشت. روحش از قفس تن رها شد. سبک‌بال و آزاد، اما با باری از اندوه و آرزویی ناتمام. پیش از آنکه به آرامش ابدی برسد، باید به عهدی وفا می‌کرد. باید کسی را می‌یافت که لیاقت حمل میراثش، شمشیرش، و شاید... آن شعله‌ی کوچک امید برای آزادی را داشته باشد. کسی که بتواند راه ناتمام او را ادامه دهد.
و در همان لحظه، در آن غار تاریک و نمور، کوروش، که در خلسه‌ای عمیق و پر از تصاویر گنگ فرو رفته بود، ناگهان حضوری غریب، قدرتمند و سرشار از اندوهی آشنا را در کنار خود حس کرد. انگار کسی، از دنیایی دیگر، از فراسوی مرگ، به ملاقاتش آمده بود...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.