در آن کلبهی سیاه که در خلائی از ستارگان مرده شناور بود، سیاژ، آرام، بر روی تختی که از استخوان یک هیولای کیهانی تراشیده شده بود، نشسته بود. او به فنجانی که در دست داشت و از بخاری نامرئی پر شده بود، خیره بود، اما ذهنش، در حال تماشای دنیایی دیگر بود. او با تمام قدرت ذهنیاش، سعی در شکافتن پردههای «دنیای آزمون» داشت. سعی میکرد پژواکی از روح کوروش را بیابد، اما آن دنیا، چون زخمی بسته و عفونی، هیچ سیگنالی از خود عبور نمیداد. این ناتوانی، این انتظار، برای موجودی که خود را تجسم قدرت میدانست، عذابی بود فراتر از هر زخم فیزیکی.
درِ کلبهی سیاه، بیصدا باز شد. رخسا بود. با آن جامهی سپیدش که چون نوری از یک ماه گمشده، در آن تاریکی مطلق میدرخشید. در چشمان نقرهایاش، اقیانوسی از نگرانی و شاید، خشمی فروخورده موج میزد.
او سینی چوبی را که بر روی آن، یک قوری از جنس کریستال سیاه و دو فنجان خالی قرار داشت، با صدایی محکم بر روی میز گذاشت.
«باز هم خودت رو اینجا زندانی کردی؟» صدایش، دیگر آن آرامش همیشگی را نداشت. تیز بود و برنده. «داری به چی نگاه میکنی، سیاژ؟ به شکست خودت؟ به قماری که روی جون یه بچهی بیگناه کردی؟»
سیاژ، بدون آنکه نگاهش را از فنجان بگیرد، پوزخندی زد. «نگرانی، برازندهی موجودات ضعیفه، رخسا. من فقط، دارم به صدای چکشکاری روی یه شمشیر خوب گوش میدم.»
«شمشیر؟» رخسا با ناباوری قهقههای زد. «تو یه روح رو به دل آتش انداختی و اسمشو میذاری شمشیرسازی؟ اون یه بچهست، سیاژ! یه بچه که تمام دنیای کوچیکش جلوی چشماش سوخت! اون به یه راهنما احتیاج داشت، به یه تکیهگاه! نه به یه استاد جلاد که بزرگترین درسش، زجر کشیدن باشه!»
سیاژ سرش را بالا آورد. در چشمان طلاییاش، سرمای یک کهکشان بیستاره بود. «و تو فکر میکنی با نوازش و لالایی، میشه یه ناجی تربیت کرد؟ تو دنیایی که گرگهاش، برای دریدن همدیگه مسابقه گذاشتن؟ نه، رخسا. تو این دنیا، ترحم، یه بیماریه. یه ضعف کشنده. من دارم اونو در برابر این بیماری، واکسینه میکنم.»
«این واکسینه کردن نیست! این مسموم کردنه!» رخسا با صدایی که از خشم میلرزید، به او نزدیک شد. هالهای نقرهای و قدرتمند، به آرامی دورش را فرا گرفت. «تو داری از اون پسر، یه هیولای دیگه میسازی! یه هیولای شبیه به خودت! مغرور، تنها، و پر از زخمهایی که پشت یه نقاب از قدرت قایمشون کردی!»
او به پرندهی چوبی که در گوشهی تخت سیاژ افتاده بود، اشاره کرد. «فکر کردی یادم رفته؟ فکر کردی اون روز رو فراموش کردم؟ روزی که نزدیک بود بمیری، فقط به خاطر اینکه غرورت اجازه نمیداد کمک بخوای. روزی که به خاطر قولت به مادر همین بچه، خودتو جلوی هفت تا از نژاد خودت انداختی. اون روز، این غرور نبود که نجاتت داد، سیاژ. اون، عشق و فداکاری بود. چیزی که تو داری سعی میکنی از وجود این پسر پاکش کنی.»
سیاژ از جا برخاست. ابهتش، تمام آن کلبهی سیاه را پر کرد.
«عشق و فداکاری، اون روز نزدیک بود همهمونو به کشتن بده! اگه زال نرسیده بود، الان نه تو بودی، نه من، و نه اون بچهی نفرینشده! اون خیانت، به من یه درس بزرگ داد، رخسا. اینکه تنها چیزی که میتونی بهش اعتماد کنی، قدرت خودته. نه برادر. نه دوست. و نه عشق.»
رخسا، با چشمانی که حالا دیگر از آن اشک میبارید، اما اشکی از سر خشم، روبروی او ایستاد.
«من به آستانا قول دادم. قول دادم که مثل چشمام از پسرش مواظبت کنم. تو منو قانع کردی که این راه، تنها راهه. که این زجر، برای خودشه.» نگاهش، تیز و مرگبار شد.
«اما اینو تو اون ذهن مغرورت فرو کن، سیاژ. اگه اون پسر برنگرده، اگه اون روح زخمی، تو اون جهنمی که تو براش ساختی، برای همیشه گم بشه... من به روح خودِ آستانا قسم میخورم، که برمیگردم سراغت. و این بار، دیگه نه زالی هست که نجاتت بده، و نه دوستیای که بخوام بهش احترام بذارم. خودم، با دستای خودم، اون قلب سیاه و سنگی تو رو از سینهات بیرون میکشم. تو و من، هر دومون خوب میدونیم... که من از پسش برمیام.»
در همین هنگام، زوهراد، با هالهای از نور نیلی، در مرکز کلبه ظاهر شد. چهرهاش، خسته و نگران بود و با دیدن آن فضای پرتنش میان سیاژ و رخسا، نگرانیاش دوچندان شد.
«خب؟» سیاژ با بیحوصلگی پرسید، گویی که هیچ تهدیدی نشنیده است. «نتیجهی این انتظار بیفایده چی بود؟»
«هیچ.» زوهراد با اندوه پاسخ داد. «هیچ راهی برای ردیابیاش نیست. اون دنیا، یک رویای تباه شدهست که قوانین خودش رو داره. تنها کسی که میتونه کوروش رو از اونجا نجات بده، خودشه.»
سیاژ، با شنیدن این حرف، به جای نگرانی، قهقههای کوتاه و سرد سر داد.
«عالیه!» با رضایتی آشکار گفت. «پس کوره، هنوز داره با تمام قدرت میسوزه. عالیه.»
رخسا، با ناباوری به او نگاه کرد. «تو... تو دیوونه شدی.»
سیاژ، فنجان دمنوشش را برداشت و یکجا سر کشید. نگاهی به رخسا که از خشم میلرزید، انداخت.
«پس...» با پوزخندی تلخ گفت. «بهتره خودم، خودمو بکشم، قبل از اینکه این مادر نگران، پیدام کنه و به خاطر گم شدن این جوجهی باارزش، منو بکشه.»
او چرخید و به سمت پنجرهی عظیم رفت.
«شما انسانها و اون احساسات مسخرهتون، همیشه مانع بزرگترین پیروزیها بودین. شما از درد میترسین. از رنج، فرار میکنین. اما من... من حقیقت رو در آغوش میکشم. و حقیقت اینه که رنج، بزرگترین و خالصترین ابزار برای خلق قدرته.»
نگاهش، سرد و نافذ بود.
«من اون پسرک رو به اون جهنم نفرستادم که نجاتش بدم. من فرستادمش که یا در آتش اون رنج بسوزه و به خاکستری بیارزش تبدیل بشه، که در اون صورت، از اول هم لیاقت سرمایهگذاری منو نداشته. یا اینکه... یاد بگیره که چطور از اون آتش، برای خودش بالهایی از جنس غرور و بیرحمی بسازه و پرواز کنه. پروازی که حتی آسمون هم جرأت نکنه براش محدودیتی تعیین کنه.»
او به آن دو که در سکوتی پر از خشم و نگرانی به او خیره شده بودند، نگاه کرد.
«پس نگرانش نباشین. فقط تماشا کنین. چون یا شاهد مرگ یه حشرهی ناچیز خواهید بود، یا شاهد تولد یک هیولای باشکوه. و در هر دو صورت... نمایش، دیدنی خواهد بود.»