به چالش کشیدن غرور

داستان کوروش : به چالش کشیدن غرور

نویسنده: Dio

تالار اشرافی سیاژ، پس از سخنان پر از تحکم و شرط‌گذاری اژدها، در سکوتی سنگین فرو رفته بود. کوروش، با قلبی که از هیجان و شاید، کمی هم حسادت به این تازه‌وارد مو سپید می‌تپید، به رستم نگاه می‌کرد. انتظار داشت که او نیز چون خودش، با ناباوری و شاید کمی هم ترس، این شرط به ظاهر غیرممکن را بپذیرد یا حداقل، در برابر آن چانه‌زنی کند.
اما رستم، پسر زال، با همان چهره‌ی آرام و بی‌احساس و آن چشمان آبی یخی که هیچ نشانی از تزلزل در آن دیده نمی‌شد، به چشمان طلایی و پر از غرور سیاژ خیره شد. لبخندی محو، که بیشتر به سایه‌ای از یک فکر می‌مانست تا نشانه‌ای از احساس، برای لحظه‌ای کوتاه بر لبانش نشست و به سرعت محو شد.
«اژدهای بزرگ، سیاژ مغرور،» صدای رستم، آرام اما با قاطعیتی پولادین در فضای تالار طنین انداخت. «از لطف شما برای این به اصطلاح «فرصت یک ماهه» و آن «یک درصد از قدرت بی‌مثالتان» سپاسگزارم. اما...» مکثی کرد، نگاهش مستقیم در چشمان سیاژ قفل شده بود، «من برای اثبات خودم و نشان دادن لیاقتم، نیازی به یک ماه مهلت یا بازی‌های کودکانه با طعم تحقیر ندارم.»
سیاژ، با شنیدن این کلمات جسورانه، ابرویی از سر تعجب و شاید، کمی هم خشم فروخورده بالا انداخت. پوزخندی بر لبانش نشست. «بازی کودکانه، پسر زال؟ مثل اینکه هنوز اون روی دیگر منو ندیدی که این‌طور با جرأت حرف می‌زنی!»
رستم، بی‌توجه به تهدید پنهان در کلام سیاژ، با همان آرامش ادامه داد: «منظورم بی‌احترامی نبود، اژدهای بزرگ. اما راه بهتری برای سنجش لیاقت وجود دارد. اگر واقعاً می‌خواهید ببینید پسر زال چند مرده حلاجه، اگر واقعاً می‌خواهید بدانید که آیا شایستگی دریافت آموزش و راهنمایی از موجودی به عظمت شما را دارم یا نه، پس نیازی به این همه اتلاف وقت نیست.» قدمی به جلو برداشت، قامتش استوار و نگاهش ثابت بود. «من، رستم، فرزند زال، همین الان، همین‌جا، شما را به یک نبرد رو در رو دعوت می‌کنم. بدون هیچ شرط و شروطی، بدون هیچ محدودیت زمانی، و بدون هیچ درصدی از قدرت. فقط من و شما. و در پایان این نبرد، خودتان قضاوت کنید که آیا این شاگرد، لیاقت همراهی و آموزش شما را دارد، یا باید راه دیگری را در پیش بگیرد.»
سکوت... سکوتی سنگین‌تر و پر از انتظارتر از قبل، بر تالار حاکم شد. کوروش، با دهانی باز از حیرت، به این جوان مو سپید که با چنین اعتماد به نفس و جسارتی دیوانه‌وار، قدرتمندترین موجودی را که تا به حال دیده بود، اژدهای مغرور و صاحب کلمه‌ی غرور را، به مبارزه می‌طلبید، خیره شده بود. این دیگر نه یک چالش، که یک قمار بزرگ با جان بود.
رخسا، که تا آن لحظه با دستانی به سینه و نگاهی کنجکاو اما آرام، شاهد ماجرا بود، حالا دیگر نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند. اخمی از نگرانی و شاید، کمی هم تحسین، بر چهره‌ی زیبایش نشست. «رستم... پسر جان... می‌دونی داری با کی حرف می‌زنی؟ این... این یه شوخی نیست!»
رستم، بدون آنکه نگاهش را از سیاژ بردارد، با همان لحن آرام و محترمانه پاسخ داد: «بانوی بزرگ، من هرگز با جان خودم یا با احترام به چنین موجود قدرتمندی شوخی نمی‌کنم. این دعوت، کاملاً جدی است.»
تمام نگاه‌ها به سمت سیاژ چرخید. اژدها، برای لحظاتی طولانی، بی‌حرکت و خاموش، به رستم خیره شده بود. آن پوزخند همیشگی از لبانش محو شده و جایش را به حالتی از تفکر عمیق و شاید، ناباوری داده بود. هیچ‌کس، در تمام آن هزاران سالی که سیاژ زندگی کرده بود، جرأت نکرده بود او را این‌چنین مستقیم و بی‌پروا به مبارزه دعوت کند، آن هم یک «پسرک» مو سپید که به ظاهر، هیچ نشانی از قدرت خاصی در وجودش دیده نمی‌شد.
ناگهان، سیاژ خندید. نه آن خنده‌ی تمسخرآمیز و پر از تحقیر همیشگی. این بار، خنده‌اش طنینی دیگر داشت. طنینی از شگفتی، از هیجان، و شاید، از به چالش کشیده شدن آن غرور کهن و اژدهایی‌اش. «هاه... هاه... هاااا!» صدای خنده‌اش چون غرش رعد در تالار پیچید و چلچراغ کریستال بالای سرشان را به لرزه درآورد. «پسر زال... واقعاً که پسر زالی! این همه سال زندگی کردم، اما موجودی به جسارت و شاید، به حماقت تو ندیده بودم!»
خنده‌اش فروکش کرد و نگاهش دوباره سرد و نافذ شد. «خیلی خب، پسرک مو سفید. خیلی خب. این گستاخی تو، این دعوت جسورانه‌ات، خوشم اومد. حداقل مثل این یکی،» با تحقیر به کوروش اشاره کرد، «ترسو و بزدل نیستی که بخوای با شرط و شروط و مهلت گرفتن، خودتو از یه مبارزه‌ی واقعی خلاص کنی.» (هرچند که کوروش هم شرط را پذیرفته بود، اما سیاژ دوست داشت اینگونه برتری رستم را در جسارت اولیه به رخ بکشد).
سیاژ از روی پلکان پایین آمد و با قدم‌هایی آرام اما پر از ابهت، به سمت مرکز تالار حرکت کرد. «دعوتت رو قبول می‌کنم، رستم، پسر زال. اما بدون که اگه شکست بخوری، دیگه هیچ شانسی برای شاگردی من نخواهی داشت. و شاید... شاید حتی زنده هم از این تالار بیرون نری.»
رستم، با همان چهره‌ی آرام و بی‌احساس، تنها سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. «من برای هر نتیجه‌ای آماده‌ام، اژدهای بزرگ.»
تالار وسیع، به یکباره در سکوتی پر از تنش فرو رفت. رخسا، با نگرانی به این دوئل نابرابر اما پر از انتظار خیره شده بود. کوروش نیز، نفسش را در سینه حبس کرده و با تمام وجود، به حرکات رستم و سیاژ چشم دوخته بود. قلبش، همزمان هم از هیجان این نبرد غیرمنتظره و هم از ترسی گنگ برای سرنوشت این جوان مو سپید، به شدت می‌تپید. آیا رستم، با تمام آن آرامش و اعتماد به نفسش، واقعاً می‌توانست در برابر سیاژ مقاومت کند؟
سیاژ، با همان لباس‌های ساده اما با ابهتی که از وجود اژدهایی‌اش برمی‌خاست، در مرکز تالار ایستاد. شمشیری در دست نداشت. تنها با پوزخندی که حالا دیگر بیشتر به لبخندی از سر انتظار و شاید، کمی هم سرگرمی شبیه بود، به رستم نگاه می‌کرد. «خب، پسر زال، منتظرم. نشونم بده چی تو اون چنته‌ی به ظاهر خالی‌ات داری. امیدوارم پدرت، حداقل چند تا از اون حرکات معروفش رو بهت یاد داده باشه!»
رستم، آرام و بی‌حرکت، برای لحظاتی به سیاژ خیره شد. چشمان آبی‌اش، چون دو تکه یخ، سرد و بی‌احساس بودند، اما در عمق آن‌ها، تمرکزی پولادین و هوشی باورنکردنی موج می‌زد. او سال‌ها زیر نظر پدرش، زال، آموزش دیده بود. نه فقط شمشیرزنی و هنرهای رزمی، که هنر صبر، هنر تحلیل، و هنر استفاده از کوچکترین فرصت‌ها. او می‌دانست که در برابر موجودی چون سیاژ، حتی اگر اژدها با تمام قدرتش هم نمی‌جنگید، هر حرکت اشتباهی می‌توانست آخرین حرکتش باشد.
ناگهان، با حرکتی که از سرعت و دقتش، حتی سیاژ هم برای کسری از ثانیه غافلگیر شد، رستم به سمت اژدها یورش برد. بدنش چون سایه‌ای لغزید، شمشیرش، شمشیری با شکوه با تیغه‌ای آبی و درخشان، صاف و صیقلی با رگه‌های نقره‌ای که در نور کم‌فروغ تالار می‌درخشید و گویی از جنس خود آسمان بود، با سرعتی برق‌آسا از غلاف بیرون آمد و در هوا چرخید. نه یک حمله‌ی مستقیم و پرقدرت، که رقصی مرگبار از حرکات فریبنده، تغییر مسیرهای ناگهانی و ضرباتی که هر کدام با دقتی میلی‌متری محاسبه شده بودند.
سیاژ، با پوزخندی که حالا دیگر کاملاً از لبانش محو شده بود و جایش را به حالتی از جدیت و شاید، شگفتی داده بود، به راحتی از کنار اولین، دومین و سومین ضربه‌ی رستم جاخالی داد. «فقط همین، پسر زال؟ فکر کردم قراره با پسر پهلوان اول ایروا بجنگم، نه یه شاگرد تازه‌کار!» اما در دل، از سرعت، دقت و از همه مهم‌تر، از آن آرامش و تمرکز عجیب رستم در حین نبرد، شگفت‌زده شده بود. این پسرک، برخلاف ظاهر آرام و بی‌احساسش، جنگجوی قابلی بود.
رستم، بی‌توجه به حرف‌های کنایه‌آمیز سیاژ، به حملاتش ادامه داد. شمشیرش، چون ماری سمی و گرسنه، در اطراف سیاژ می‌چرخید، گاهی از چپ، گاهی از راست، گاهی از بالا و گاهی از پایین، به دنبال کوچکترین روزنه‌ای در دفاع به ظاهر نفوذناپذیر اژدها بود. سیاژ، با حرکاتی به ظاهر ساده و بی‌اهمیت، اما با سرعتی که با آن جثه‌ی انسانی‌اش باورنکردنی بود، تمام حملات رستم را دفع می‌کرد. صدای برخورد پولاد با چیزی نامرئی (شاید هاله‌ای از قدرت سیاژ) در تالار می‌پیچید و جرقه‌های آبی و طلایی در هوا پراکنده می‌شد.
کوروش، با دهانی باز از حیرت و چشمانی که از این رقص مرگ و زندگی گشاد شده بود، به این نبرد نفس‌گیر خیره شده بود. او که تا همین چند لحظه پیش، فکر می‌کرد رستم هم مثل خودش، در برابر سیاژ هیچ شانسی ندارد، حالا با دیدن این همه مهارت، تسلط و آن روحیه‌ی جنگجویی بی‌باک، همزمان هم احساس تحسینی عمیق می‌کرد و هم شاید، ذره‌ای حسادت که با شرمی پنهان آمیخته بود. رستم، دقیقاً همان چیزی بود که کوروش آرزو داشت روزی به آن برسد: قوی، مسلط، و بی‌باک در برابر هر حریفی، حتی اگر آن حریف، اژدهایی به قدمت خود زمان باشد.
نبرد، شاید تنها چند دقیقه طول کشید، اما برای کوروش، به اندازه‌ی یک عمر بود. رستم، با حرکتی ناگهانی و غیرمنتظره، که حاصل سال‌ها تمرین و درک عمیق از هنر مبارزه بود، خود را به فاصله‌ی بسیار نزدیکی از سیاژ رساند. سیاژ، برای دفع حمله‌ی او، مجبور شد کمی به عقب متمایل شود و برای کسری از ثانیه، فقط کسری از ثانیه، تعادلش را از دست بدهد و شاید، برای اولین بار در قرن‌ها، غافلگیر شود. و این، همان فرصتی بود که رستم، با آن هوش و ذکاوت ذاتی و آن آموزش‌های سخت پدرش، انتظارش را می‌کشید. با چرخشی برق‌آسا و دقیق، شمشیرش را نه برای ضربه‌ای کاری و کشنده، که برای لمسی کوتاه، دقیق و سرشار از احترام، به سمت ساق پای سیاژ، درست بالای چکمه‌ی چرمینش، جایی که زره سیاژ پوششی نداشت، حرکت داد.
صدای برخورد خفیف اما واضح فلز با پوست، در سکوت پر از تنش تالار طنین انداخت.
سیاژ، در جایش خشکش زد. پوزخندش کاملاً محو شده بود. نگاهش، پر از ناباوری، شگفتی و شاید، شوکی عمیق بود. آرام، خیلی آرام، سرش را پایین آورد و به آن خراش کوچک و بسیار سطحی که بر روی پایش ایجاد شده بود و قطره‌ی خونی که به آرامی از آن بیرون می‌زد و بر روی چکمه‌ی چرمینش می‌چکید، نگاه کرد. سپس، نگاهش را به سمت رستم چرخاند که حالا با شمشیری در دست و همان چهره‌ی آرام و بی‌احساس همیشگی، با احترام اما بدون ذره‌ای ترس، در برابرش ایستاده بود.
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.