پس از بازگشت نزد هاوش و سپردن «قلبسنگ» به دستان هنرمند او، کوروش و شهاب با حقیقتی سخت روبرو شدند. واژهگر، در حالی که آن هستهی سخت و تپنده را در آتش آبیرنگ کورهاش فرو میبرد، با صدایی جدی به آنها هشدار داد: «ساختن زره تو چند روزی زمان میبره. اما اگه قصد شکار «سیاهگوش سایهرو» رو دارین، بدونین که دارین به جنگ با خودِ «نبود» میرین. قلههای نجواگر، یه مکان معمولی نیست. اونجا یه زخمه تو کالبد واقعیت. یه قلمرو که قوانین خودش رو داره. هیچ نقشهای اونجا کار نمیکنه و هیچ صدایی، حقیقت رو نمیگه. شما به یه راهنما احتیاج دارین. کسی که راه رو نه با چشم، که با جای زخمهاش بلد باشه. برین انجمن. بگردین دنبال «آرا». اگه هنوز زنده باشه...»
آنها «آرا» را در تاریکترین و بدنامترین میفروشی انجمن یافتند. جایی که شکارچیان شکستخورده، برای فراموش کردن ترسهایشان، در الکل و دود غرق میشدند. او در گوشهای تنها نشسته بود و با بیتفاوتی، خنجری سیاه را بر روی سطح خراشیدهی میز میچرخاند.
چهرهاش، زیبا نبود؛ گیرا بود. استخوانی، با گونههایی برجسته و پوستی که از آفتاب و باد، چون چرمی کهنه، سخت شده بود. جای زخمی کهنه و سفید، از میان ابروی چپش عبور کرده و به چشم سیاهش، حالتی از یک بیاعتمادی دائمی و خسته بخشیده بود. چشمانش، به رنگ دو تکه ابسیدین بود؛ سخت، عمیق و خالی.
«قلههای نجواگر.» کوروش بدون مقدمه گفت.
آرا، چرخش خنجر را متوقف کرد. سرش را به آرامی بالا آورد و با آن چشمان سیاهش، آنها را برانداز کرد. سپس، قهقههای زد. قهقههای خشک، کوتاه، و پر از دردی کهنه.
«قلههای نجواگر...» نام را چون زهری تلخ، مزهمزه کرد. «آخرین باری که این اسمو شنیدم، از زبون یه گروه چهار نفره از جنگجوهای مغرور بود که فکر میکردن میتونن «نبود» رو شکست بدن. الان، کلاهخود یکیشون، داره تو مغازهی گرز خاک میخوره.» نگاهی به کوروش انداخت. «نه. من دیگه به اون قبرستون برنمیگردم. حتی اگه تمام کریستالهای این شهر رو هم بهم بدی.»
کوروش، انتظار این پاسخ را داشت. «چرا؟»
آرا، با خشمی ناگهانی از جا برخاست. «چراش به تو هیچ ربطی نداره، پسرک! اما اگه خیلی مشتاقی بدونی، بهت میگم!» او به چشمان کوروش خیره شد. «چون من یه بار از اون جهنم زنده برگشتم! چون من با همین چشمهام دیدم که چطور سه تا از بهترین دوستام، سه تا از قویترین شکارچیهایی که میشناختم، جلوی چشمام، «هیچ» شدن! دیدم که چطور «کاوه»، رهبر گروهمون، که مثل کوه محکم بود، با فریادی بیصدا، در هوا محو شد. دیدم که چطور «روشنک»، با اون همه جادو و وردهاش، طلسمهاش در برابر «نبود»، چون حبابی ترکید. و دیدم که چطور «بهرام»، برادرم...» صدایش برای لحظهای از فرط بغض شکست. «...چطور دستشو به سمت من دراز کرده بود و التماس میکرد، اما انگشتهاش، یکی یکی، جلوی چشمام ناپدید شدن. من، چهار روز تمام، صدای جیغهای بیصدای اونا رو تو ذهنم میشنیدم و دیوانهوار میدویدم. پس دوباره از من نپرس چرا. من به خودم، به روح پاکشدهی اونا، قول دادم که دیگه هرگز، هرگز پامو تو اون قبرستون نفرینشده نذارم.»
او نشست. تمام آن آتش، در یک آن خاموش شد و جای خود را به خاکستری سرد از اندوهی بیپایان داد.
کوروش و شهاب، در سکوت، میفروشی را ترک کردند. آنها ناامید بودند. به نظر میرسید که این، پایان راه است. به اتاقک محقرشان بازگشتند.
«باید یه راهی باشه...» کوروش زیر لب با خودش گفت. «هر کسی، هر قفلی، یه نقطه ضعفی داره... یه کلیدی...» و بعد، جرقهای در ذهنش زده شد. کلید آرا... داستانش بود.
او دوباره به سراغ همان پیرمرد خبرچین رفت. این بار، سوالش متفاوت بود. «در مورد اون گروهی که چهار سال پیش به قلههای نجواگر رفتن و برنگشتن، همه چیزو برام پیدا کن. اسم رهبرشون، هدفشون، و از همه مهمتر، سرنوشت خانوادههاشون.»
دو روز بعد، کوروش دوباره در برابر آرا نشسته بود.
«بازم که تویی؟» آرا با بیحوصلگی گفت. «مگه نگفتم جوابم منفیه؟»
کوروش، بیهیچ حرفی، کیسهای سنگین حاوی صد کریستال سایه را بر روی میز گذاشت.
آرا پوزخندی زد. «ارزش جونم بیشتر از این حرفاست.»
کوروش، کیسهی دوم را گذاشت. و بعد، کیسهی سوم. سیصد کریستال. تمام چیزی که داشتند.
«این پول، برای راهنمایی تو نیست، آرا.» کوروش با صدایی آرام اما پر از معنا گفت. «این، برای یه چیز دیگهست.»
سپس، طوماری کهنه را بر روی میز باز کرد. یک قرارداد بردگی بود.
«من در مورد گروهت تحقیق کردم. در مورد اون نجیبزادهای که شما رو استخدام کرده بود. و در مورد «بدهی» سنگینی که پس از شکست مأموریت، به گردن خانوادههاتون افتاد.» نگاهی عمیق به چشمان بهتزدهی آرا انداخت. «و من، در مورد خواهر کوچیکترت، «رویا»، هم تحقیق کردم. دختری که الان داره به عنوان یه خدمتکار، یه بردهی بیجیره و مواجب، تو عمارت همون نجیبزاده، تاوان شکست تو رو پس میده.»
دنیا، بر سر آرا خراب شد. چشمان سیاهش، از ناباوری، از خشم، و از دردی که حالا دیگر نمیتوانست پنهانش کند، گشاد شد.
کوروش، با همان صدای آرام و بیرحمانهاش، ادامه داد. «این سیصد کریستال، برای تو نیست. برای خریدن آزادی اونه. این، تنها شانس توئه، آرا. تنها شانسی که میتونی هم خودتو و هم تنها کسی که تو این دنیای لعنتی برات باقی مونده رو نجات بدی.»
نگاهش، تیز و برنده بود. «اما آزادی اون، یه بها داره. بهای اون، یه سفر دیگهست. یه سفر به اعماق کابوست. با ما. ما با هم میریم، اون موجود رو شکار میکنیم، پوستش رو به قیمت گزافی میفروشیم، و با پولش، تو و خواهرت، برای همیشه از این شهر و از این دنیا، ناپدید میشین. این، تنها راهه.»
آرا، به آن کوه کریستال، به آن سند بردگی، و به چهرهی سرد و محاسبهگر کوروش که حالا دیگر نه یک پسرک روستایی، که یک هیولای باهوش به نظر میرسید، خیره شده بود. او، در بیرحمانهترین و در عین حال، هوشمندانهترین دامی که میشد تصور کرد، گرفتار شده بود. او بین عمیقترین ترسش، و بزرگترین عشقش، باید یکی را انتخاب میکرد.
اشکی داغ، برای اولین بار پس از سالها، از آن چشمان سخت و سیاهش چکید.
«قبوله... حرومزاده.»
عملیات نجات رویا، یک نمایش بینقص از همکاری این سه نفر بود. آنها شبانه، به عمارت آن نجیبزاده نفوذ کردند. آرا، با آن شناختش از کوچهپسکوچههای شهر و سیستمهای حفاظتی اشرافزادگان، راه را باز میکرد. شهاب، با دید درونیاش، جایگاه نگهبانان را مشخص مینمود. و کوروش، با آن قدرت و بیرحمی جدیدش، هر تهدیدی را در سکوت، از سر راه برمیداشت.
آنها رویا را پیدا کردند. دختری لاغر و رنگپریده، با چشمانی شبیه به آرا، اما پر از ترس. وداعشان، کوتاه، تلخ، و پر از اشک بود. آرا، تمام آن سیصد کریستال را به خواهرش داد و او را به دست قاچاقچی قابل اعتمادی سپرد تا برای همیشه از آن شهر خارج شود.
او، در حالی که به دور شدن خواهرش نگاه میکرد، برای لحظهای احساس آزادی کرد. اما میدانست که این آزادی، بهایی به سنگینی مرگ دارد.
وقتی به کوروش و شهاب بازگشت، دیگر آن زن خسته و بدبین نبود. در چشمانش، ارادهای سرد و مصمم دیده میشد. ارادهی کسی که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
«من آمادهام.» با صدایی که هیچ لرزشی در آن نبود، گفت. «بریم به شکار «نبود».»
و اینگونه بود که سفرشان به «قلههای نجواگر» آغاز شد. سه همسفر، که حالا دیگر نه از سر معامله، که با پیوندی عمیقتر و تراژیکتر، قدم در این مسیر بیبازگشت گذاشته بودند.