داستان کوروش : دالان بینهایت
نویسنده: Dio
0
3
83
کوروش، رستم، آرتمیس، وانیش (که با نگاهی پر از نفرت و شاید، ترسی پنهان که سعی در مخفی کردنش در پس پردهای از غروری تصنعی و بیمارگونه داشت، به آن سه نفر و به دروازهی تاریک تالار خیره شده بود)، و چهارده شاگرد دیگر، با قدمهایی که سعی میکردند استوار و بیباک باشند اما قلبهایی که از اضطراب ناشناختهها و آن سخنان پر از ابهام و شاید، هشدارآمیز زوهراد، به شدت و به شکلی نامنظم میتپید، یکی پس از دیگری، و در سکوتی مرگبار که تنها با صدای نفسهای حبسشدهشان و شاید، زمزمهی دعایی زیر لب یا نفرینی نثار بانیان این آزمون شکسته میشد، وارد «تالار آیینهها» شدند.
با ورود آخرین نفر، آن دروازهی سنگی، با همان صدای غژغژ وهمآور و شاید، کمی هم تمسخرآمیز، پشت سرشان بسته شد و آنها را در دنیایی از انعکاسهای بیانتها، سکوتی که از هر فریادی سنگینتر و ترسناکتر بود، و شاید، در برابر حقیقت عریان وجود خودشان، تنها گذاشت.
تالاری بینهایت وسیع، با دیوارهایی که از کف تا سقف، و حتی شاید، خود سقف و کف نیز، به جای سنگ و چوب، از آیینههایی غولپیکر، صیقلخورده، و با زوایای عجیب و غریب و نامنظم ساخته شده بود. آیینههایی که نه تنها تصویر آنها، که تصاویر بیشماری از خودشان، از گذشتهی فراموششدهشان، از آیندهی نامعلومشان، و شاید، از ترسها، آرزوها، و تاریکترین رازهای پنهان و سرکوبشده در اعماق وجودشان را در هزاران زاویهی مختلف و گاهی، به شکلی درهم، آشفته، وهمآلود، و حتی ترسناک و جنونآمیز، تکرار میکردند و فضایی بیانتها، گیجکننده، و سرشار از انرژیای ناشناخته، مرموز و شاید، بسیار خطرناک ایجاد مینمودند. هیچ منبع نور مشخصی در تالار دیده نمیشد، اما بازتاب بینهایت تصاویر در آن آیینههای بیشمار، که هر کدام گویی دریچهای به بعدی دیگر از وجود یا دنیایی دیگر بودند، نوعی روشنایی کمفروغ، وهمآور، و شاید، فریبنده ایجاد کرده بود که سایهها را بلندتر، عمیقتر، و زندهتر از همیشه به نظر میرساند. گویی هر سایه، خود موجودی مستقل و دارای اراده بود که در کمین نشسته و انتظار لحظهای برای بلعیدن نور و حقیقت را میکشید.
سکوت... سکوتی سنگین، وهمآور و پر از انرژیای ناشناخته و شاید، بدشگون بر تالار حاکم بود. سکوتی که تنها با صدای قدمهای لرزان و نامطمئن خودشان که بر کف آیینهای و بیانتهای تالار طنین میانداخت و آن انعکاسهای بیشمار و گیجکنندهی تصاویرشان در آن آیینههای بیانتها، شکسته میشد. هر کدام از آنها، در آن تالار، تنها بود. تنها با خودش، و با هزاران انعکاس از خودش؛ انعکاسهایی که شاید، هر کدام، بخشی از حقیقت پنهان وجودی او بودند، یا شاید، تنها توهمی فریبنده برای به دام انداختن روح و روانش و کشاندن او به اعماق جنون، ناامیدی و تاریکی مطلق.
کوروش، با دیدن آن همه تصویر از خودش، که هر کدام با نگاهی متفاوت، با احساسی متفاوت، با لبخندی تمسخرآمیز یا با نفرتی آشکار، به او خیره شده بودند، برای لحظهای احساس سرگیجه، تهوع، و شاید، وحشتی عمیق و فلجکننده کرد. کدامیک از اینها، کوروش واقعی بود؟ آن پسرک روستایی زخمخورده و پر از عطش انتقام که هنوز بوی خون و خاکستر روستای سوختهاش از لباسهایش به مشام میرسید؟ آن شاگرد تازهکار و دست و پا چلفتی سیاژ که هنوز در کنترل قدرتهای نوپایش عاجز بود؟ آن همراه و دوست نوپای رستم و آرتمیس که سعی میکرد در کنار آنها، معنایی برای این بودن و این جنگیدن پیدا کند؟ یا آن «برگزیدهی آسمان» (عنوانی که هنوز چون رازی سنگین در سینهاش پنهان بود و از بار مسئولیتش وحشت داشت و کسی جز خودش و آن موجودات خاص از آن خبر نداشت) که استاد اعظم زوهراد با آن نگاه خاص و پر از معنایش به او اشاره کرده بود؟ یا شاید... شاید همهی آنها، و هیچکدام. شاید او، تنها یک بازیچه بود در دستان سرنوشتی بیرحم و خدایانی بیتفاوت.
رستم، با همان چهرهی آرام و به ظاهر بیاحساس، اما با چشمانی که حالا دیگر آن سردی همیشگی را نداشت و با دقتی بیشتر از همیشه، چون عقابی که در جستجوی شکارش یا شاید، در جستجوی راهی برای رهایی از این دام آیینهای باشد، به اطراف و به آن تصاویر بیشمار و گیجکننده مینگریست، در سکوت و با قدمهایی استوار و مطمئن، به پیش میرفت. گویی او، به دنبال چیزی خاص، یا شاید، پاسخی برای سوالی ناگفته یا رازی سر به مهر در این تالار پر از توهم و فریب بود. آن فکر درونیاش در مورد «کوروش افسانهها» و سرنوشتی که شاید آنها را در این مکان عجیب به هم پیوند داده بود، لحظهای از ذهنش دور نمیشد و با هر انعکاس جدید از کوروش در آیینهها، این فکر در ذهنش قویتر میشد.
آرتمیس، با آن چابکی و هوشیاری همیشگیاش، و با خنجرهایی که حالا دیگر نه در غلاف، که چون دو زبانهی مار سمی در دستان آمادهاش قرار داشتند و در آن نور وهمآلود تالار، درخششی مرگبار داشتند، با احتیاط و با نگاهی که از آن نگرانی، هیجان، و ارادهای برای مبارزه و شاید، بقا میبارید، در میان آن آیینهها حرکت میکرد. او به حرفهای خودش در مورد این تالار و خطراتش ایمان داشت و میدانست که هر لحظه، هر انعکاس، هر سایه، ممکن است توهمی جدید، دامی مرگبار، یا حقیقتی تلخ و غیرقابل تحمل باشد که آنها را به کام مرگ یا جنون بکشاند.
و وانیش... وانیش با چهرهای رنگپریده و چشمانی که از آن ترس، نفرت، و شاید، جنونی پنهان که از عمق آن بردگی تحقیرآمیز و آن کینهی سوزان نسبت به کوروش و سیاژ نشأت میگرفت، میبارید، گویی در میان کابوسی بیپایان گرفتار شده بود و هر لحظه، انتظار حملهای از سوی یکی از آن تصاویر خودش، یا از سوی کوروش و رستم که حالا دیگر به چشم دشمنان خونیاش به آنها نگاه میکرد، یا حتی از سوی آن آیینههای نفرینشده که گویی با پوزخندی شیطانی به او خیره شده بودند را میکشید. بار سنگین بردگی، و آن تحقیر نابخشودنی، او را به موجودی خطرناک، غیرقابلپیشبینی، و شاید، آماده برای هرگونه خیانت و جنایتی برای رسیدن به آزادی و انتقام بدل کرده بود.
هنوز چند قدمی بیشتر در آن تالار پر از انعکاس، راز و توهم برنداشته بودند که ناگهان، اولین چالش، چون صاعقهای بیصدا اما ویرانگر، خود را نشان داد. تصاویر درون آیینهها، به شکلی ناگهانی و هماهنگ، برای هر یک از آنها، شروع به تغییر کردند. دیگر فقط انعکاس سادهی ظاهرشان نبود. حالا، در برابر هر کدامشان، تصویری از بزرگترین ترسشان، از عمیقترین پشیمانیشان، از تاریکترین وسوسهشان، یا از دردناکترین و خونینترین خاطرهشان، با تمام جزئیات و با تمام آن احساسات خفهکننده، جان گرفته بود و با نگاهی سرزنشآمیز، وسوسهانگیز، یا پر از درد و التماس، به آنها خیره شده بود.
جدیدترین تاپیک ها:
یک سوال
eliasjavaheri
|
۲۴ تیر ۱۴۰۴
داستان
melanii202121
|
۲۱ تیر ۱۴۰۴