شب قبل از «آزمون بزرگ فصلی» و ورود به آن «تالار آیینهها»ی نفرینشده، فضایی سنگین، پر از اضطراب، و شاید، آخرین آرامش قبل از طوفانی سهمگین و ویرانگر، بر خوابگاه شاگردان (یا همان اتاقهایشان در عمارت سیاژ، اگر هنوز به خوابگاه اصلی مدرسه منتقل نشدهاند) و بر تمام وجود کوروش، رستم و آرتمیس حاکم بود. آنها، پس از روزها تمرین فشرده و آمادهسازی ذهنی و جسمی، در سکوت اتاقشان نشسته بودند و هر کدام، در افکار و احساسات خود، در گذشته و آینده، غرق بودند.
کوروش، با یادآوری رؤیای اوژان و آن تنهایی ویرانگرش، و با نگاه کردن به چهرهی مصمم آرتمیس و آن آرامش و قدرت پنهان در چشمان رستم، با صدایی که از ارادهای نویافته و شاید، از پذیرش یک سرنوشت مشترک و پر از خطر، محکم شده بود، پیمانشان را تکرار کرد: «ما با همیم. و هر اتفاقی هم که بیفته، تسلیم نمیشیم. ما از اون تالار، هرچقدر هم که سخت و ترسناک باشه، زنده و پیروز بیرون میایم. من... من دیگه نمیخوام تنها باشم. و نمیذارم شما هم تنها بمونین.»
رستم، با همان چهرهی آرام و بیاحساس، اما با چشمانی که در آن، برای اولین بار، نوعی وفاداری و شاید، گرمای یک دوستی نوپا دیده میشد، تنها سری به نشانهی تأیید تکان داد. «تا تهش، کوروش. هر چی که بشه.»
آرتمیس نیز، با لبخندی که دیگر آن کنایهی همیشگی را نداشت و بیشتر نشان از عزمی راسخ داشت، خنجرهایش را بررسی کرد. «به امید اینکه فردا، مجبور نشیم از این خوشگلها علیه خودمون استفاده کنیم.»
آن شب، هیچکدامشان درست نخوابیدند. ذهنشان پر از تصاویر آیینهها، توهمها، ترسهای پنهان، آن دشمنان قسمخورده، و آن چالشهای ناشناختهای بود که در انتظارشان بود.
صبح روز آزمون، تالار بزرگ مدرسه، با حضور تمام شاگردان، اساتید، و آن اشرافزادگان کنجکاو و شاید، بدخواه که برای تماشای این نمایش سرنوشتساز و شاید، برای دیدن سقوط این سه جوان گستاخ (و دیگر منتخبین) گرد هم آمده بودند، در سکوتی پر از انتظار و هیجان فرو رفته بود. استاد اعظم زوهراد، با همان وقار و کاریزمای همیشگیاش، و با جامهی نیلیرنگ و فاخرش که نشان «فروهر» با نخهای نقرهای بر آن میدرخشید، در جایگاه مخصوص قرار گرفت. نگاه جوان اما عمیق و پر از رازش را بر روی هجده منتخب که با چهرههایی مصمم اما قلبهایی پر از اضطراب در برابرش ایستاده بودند، چرخاند و سپس، با صدایی که دیگر آن آرامش و گیرایی همیشگی را نداشت و بیشتر به طنین یک پیشگویی کهن یا نجوای یک فیلسوف در آستانهی کشف حقیقتی بزرگ و شاید، تلخ شباهت داشت، آغاز به سخن کرد:
«جوانانِ در جستجوی حقیقت... یا شاید، در گریز از آن...» صدایش، چون انعکاس ناقوسی در معبدی فراموششده، در تالار پیچید و تا اعماق روح هر شنوندهای نفوذ کرد. «امروز، شما نه قدم در یک آزمون ساده برای سنجش مهارتهایتان، که قدم در آستانهی یکی از کهنترین، مرموزترین و شاید، بیرحمترین معابد خودشناسی میگذارید. «تالار آیینهها»... نامی که برای قرنها، لرزه بر اندام شجاعترین جنگجویان و وحشت در دل خردمندترین جادوگران انداخته است. اما چرا؟ آیا از انعکاس تصویر فانی و ناقص خودتان در هراسید؟ یا از آن چیزی که در پس آن تصویر، در اعماق تاریک، ناشناخته، و شاید، فراموششدهی وجودتان، پنهان شده است و شما از روبرو شدن با آن وحشت دارید؟»
لبخندی محو، مرموز، و شاید کمی هم ریشخندآمیز، چون سایهای گذرا بر لبان جوان و خوشتراش استاد اعظم نشست. «به شما گفتهاند که اینجا، با بزرگترین ترسهایتان روبرو خواهید شد. با عمیقترین پشیمانیهایتان. با تاریکترین وسوسههایتان. اینها، همه و همه، حقیقت دارد. اما...» مکثی کرد، نگاهش را بر روی تکتک منتخبین، مخصوصاً کوروش، رستم و آرتمیس، چرخاند. «اما این، تمام حقیقت نیست، جوانان. تالار آیینهها، چیزی فراتر از یک نمایش ساده از ضعفها و تاریکیهای شماست. این تالار، خودِ شما هستید. خودِ خودِ شما، بدون هیچ نقاب، بدون هیچ فریبی. هر آینه، هر انعکاس، هر توهم، تکهای از آن پازل بینهایت و شاید، ترسناکی است که «منِ» واقعی شما را میسازد. برخی از این تکهها، درخشان و نورانیاند، چون خاطرات شیرین و فراموشنشدنی کودکی، چون عشقهای پاک و بیریا، چون آرزوهای بزرگ و آرمانهای بلند. و برخی دیگر... برخی دیگر تاریکاند، زخمخوردهاند، مسموماند، پر از خشم، نفرت، حسادت، و شاید، گناهانی که هرگز بخشیده نخواهند شد و چون سایهای شوم، تا ابد همراهتان خواهند بود.»
نگاهش، برای لحظهای دیگر، و این بار با تأکید و عمقی بیشتر، بر روی کوروش ثابت ماند، نگاهی که کوروش معنای دقیقش را نمیفهمید اما سنگینی و شاید، نوعی هشدار یا حتی، همدردی پنهان را در آن با تمام وجود حس میکرد. «و شما، در این تالار، در این هزارتوی بیانتهای خودتان، مجبور به انتخاب خواهید بود. انتخابی به مراتب سختتر، دردناکتر، و شاید، سرنوشتسازتر از هر نبردی که تا به حال در دنیای بیرون تجربه کردهاید یا خواهید کرد. آیا آن تکههای نورانی و زیبای وجودتان را با تمام وجود در آغوش خواهید گرفت و از آن تاریکیهای درونتان، از آن ضعفها، از آن ترسها، و از آن گناهان پنهانتان، با تمام قدرت روی برمیگردانید و آنها را انکار میکنید، سرکوب میکنید، و در اعماق فراموشی دفن مینمایید؟ یا شاید... شاید جرأت و جسارت این را خواهید داشت که به آن تاریکیها نیز، با چشمانی باز و قلبی بیباک، خیره شوید، آنها را بشناسید، آنها را بپذیرید، آنها را درک کنید، و شاید، فقط شاید، یاد بگیرید که چگونه از دل همان تاریکی، از دل همان ضعف و همان ترس، نوری به مراتب قدرتمندتر، حقیقیتر، و پایدارتر بیرون بکشید؟ نوری که دیگر نه از آسمان، که از اعماق وجود خودتان سرچشمه میگیرد.»
صدایش، حالا دیگر نه یک نجوا، که غریوی پر از قدرت، حکمت، و شاید، اندوهی کهن و فلسفی بود که در تمام تالار و در قلب تکتک حاضران طنین میانداخت. «یادتان باشد، جوانان. نور، بدون تاریکی، معنایی ندارد و تنها در تضاد با آن است که حقیقت خود را آشکار میسازد. همانطور که شجاعت، بدون وجود ترس، تنها حماقتی بیپروا و بینتیجه بیش نیست. و آزادی... آزادی واقعی، آن گوهر نایابی که بسیاری در جستجویش جان باختهاند، نه در انکار زنجیرها و نه در فرار از آنها، که در شناختن دقیق آنها، در پذیرفتن شجاعانهی آنها، و در نهایت، در هم شکستن هوشمندانهی آنهاست. حتی اگر آن زنجیرها، از جنس خودتان باشند، از جنس گذشتهتان، از جنس ترسهایتان، یا از جنس آن سرنوشتی که گمان میکنید برایتان رقم خورده است.»
«تالار آیینهها، دروغ نمیگوید. او تنها حقیقت را، آن هم عریانترین، بیرحمانهترین، و شاید، زشتترین شکل آن را، چون آینهای صیقلخورده و بیتفاوت، به شما نشان خواهد داد. و این شما هستید، و تنها شما، که تصمیم میگیرید با این حقیقت چه کنید. آیا در برابرش زانو خواهید زد، فریاد خواهید کشید، و در هم خواهید شکست؟ یا از آن، پلهای برای رسیدن به اوج، برای شناختن خود واقعیتان، برای پذیرفتن تمام آن نورها و تاریکیهای وجودتان، و برای تبدیل شدن به آن چیزی که سرنوشت برایتان رقم زده است، یا شاید، برای تغییر همان سرنوشت، خواهید ساخت؟ انتخاب با شماست. و این آزمون، این رقص با سایههای درون، تنها آغاز راه است. راهی که شاید، هیچ پایانی نداشته باشد، مگر آنکه خودتان، پایان آن را رقم بزنید.»
سپس، با اشارهی دستش، و با صدایی که دیگر آن طنین جادویی را نداشت و به لحنی رسمی و خشک بدل شده بود، گفت: «دروازهی «تالار آیینهها» گشوده خواهد شد. هجده نفر منتخب، وارد شوید. و باشد که خرد، اراده، و شاید، کمی هم شانس، یارتان باشد. چون در آن تالار، هیچکس جز خودتان، نمیتواند به شما کمک کند.»
و با این کلمات، آن پردهی ضخیم و مخملی به رنگ ارغوانی تیره که نشان «فروهر» با نخهای طلایی بر روی آن چون ستارهای در شب میدرخشید، با صدای غژغژی وهمآور، کشدار و پر از انتظار، به آرامی و با طمأنینهای مرگبار، از برابر دروازهی عظیم و سنگی «تالار آیینهها» کنار رفت و تاریکیای عمیق، وسوسهانگیز و شاید، بیانتها را در برابر چشمان هجده جوان منتخب، آشکار ساخت.