شروع یک بازی خطرناک

داستان کوروش : شروع یک بازی خطرناک

نویسنده: Dio

ذهن کوروش، پس از آن جرقه‌ی اولیه، چون چرخ‌دنده‌هایی که ناگهان روغن‌کاری شده باشند، با سرعتی حیرت‌انگیز به کار افتاد. دیگر خبری از آن ناامیدی فلج‌کننده یا آن تلاش‌های کورکورانه نبود. حالا او هدفی مشخص داشت و تمام مشاهدات چند هفته‌ی گذشته‌اش، چون قطعاتی پراکنده از یک پازل پیچیده، آرام‌آرام در کنار هم قرار می‌گرفتند.
او به سه نقطه‌ی کلیدی در رفتار و عادات سیاژ رسیده بود:
خیره‌شدن روزانه به افق از پنجره‌ی شرقی تالار: این لحظه‌ای بود که سیاژ عمیقاً در افکار خود فرو می‌رفت، گویی برای دقایقی از دنیای اطرافش جدا می‌شد.
علاقه‌ی وسواس‌گونه به آن دمنوش گیاهی خاص: آن لحظه‌ی کوتاه اما عمیق استشمام بخار و نوشیدن اولین جرعه، که در آن تمام حواس اژدها بر روی فنجان متمرکز می‌شد.
واکنش‌های قابل پیش‌بینی در برابر رخسا: هرچند کوروش هرگز جرأت نمی‌کرد رخسا را مستقیماً وارد نقشه‌اش کند، اما می‌دانست که ترس یا احترام سیاژ نسبت به استادش، می‌تواند به عنوان یک عامل فشار یا حواس‌پرتی غیرمستقیم عمل کند.
«نقشه‌ی من نباید یه حمله‌ی مستقیم باشه.» کوروش با خودش فکر می‌کرد، در حالی که در سکوت کتابخانه‌ی عظیم سیاژ، به طوماری کهنه با نقوشی از اژدهایان باستانی خیره شده بود. «من نمی‌تونم با زور بهش غلبه کنم. حتی اگه تو خواب هم باشه، بازم یه اژدهاست. باید... باید یه جوری غافلگیرش کنم که اصلاً فکرشم نکنه. باید از غرورش علیه خودش استفاده کنم.»
ایده‌ی اصلی نقشه، بر پایه‌ی ایجاد یک «حواس‌پرتی کنترل‌شده» و استفاده از «زمان‌بندی دقیق» در یکی از آن لحظات آسیب‌پذیری نسبی سیاژ بود. اما چه نوع حواس‌پرتی‌ای می‌توانست توجه موجودی به قدمت و قدرت سیاژ را جلب کند، آن هم بدون اینکه سوءظن او را برانگیزد یا خشم ویرانگرش را شعله‌ور سازد؟
کوروش روزها به این موضوع فکر کرد. او نمی‌توانست چیزی را خراب کند یا از بین ببرد؛ این کار قطعاً با واکنش شدید سیاژ (و شاید بدتر از آن، رخسا!) مواجه می‌شد. او به چیزی نیاز داشت که برای سیاژ «مهم» باشد، چیزی که غرورش را تحریک کند تا شخصاً به آن رسیدگی کند، و در عین حال، آن‌قدر هم فاجعه‌بار نباشد که تمام برنامه‌هایش را به هم بریزد.
و بعد، مثل نوری که ناگهان در تاریکی می‌درخشد، جواب را پیدا کرد. یکی از آن طومارهای کهن و ارزشمندی که سیاژ ساعت‌ها وقت صرف مطالعه و شاید حتی مرمت آن‌ها می‌کرد. اگر یکی از این طومارها، به شکلی «تصادفی» و «ناشیانه»، در معرض یک خطر جزئی اما غیرقابل چشم‌پوشی قرار می‌گرفت، چه اتفاقی می‌افتاد؟
نقشه در ذهن کوروش شکل گرفته بود: دقیق، پرجزئیات و البته، به شدت خطرناک. او باید در یکی از همان روزهایی که رخسا برای خرید یا انجام کاری از خانه خارج می‌شد (و کوروش با پرس‌وجوهای زیرکانه از خدمتکاران دیگر خانه، از برنامه‌ی او باخبر شده بود)، نقشه را عملی می‌کرد. نبود رخسا، یک عامل فشار روانی را از روی سیاژ برمی‌داشت و شاید، او را کمی بی‌احتیاط‌تر می‌کرد.
روز موعود فرا رسید. رخسا، پس از دادن دستورات لازم به خدمه و نگاهی پر از محبت اما هشدارآمیز به کوروش که یعنی «پسر خوبی باش و دردسر درست نکن!»، از خانه خارج شد. سیاژ، طبق معمول، پس از صرف صبحانه‌ی مختصر و با همان حالت تفکر همیشگی، به سمت پنجره‌ی شرقی تالار رفت تا در سکوت و نور کم‌فروغ صبحگاهی، به افق خیره شود.
کوروش، با قلبی که از شدت هیجان و اضطراب در سینه‌اش می‌کوبید، اما با چهره‌ای به ظاهر آرام، در گوشه‌ای از تالار مشغول تمیز کردن یکی از زره‌های باستانی بود (کاری که رخسا از او خواسته بود تا بیکار نباشد). او منتظر لحظه‌ی مناسب بود.
سیاژ، غرق در افکارش، به پنجره تکیه داده بود. کوروش، با حرکاتی که سعی می‌کرد کاملاً طبیعی به نظر برسد، به قفسه‌ی طومارهای کهن نزدیک شد. یکی از طومارها، که قبلاً نشانه‌گذاری کرده بود و می‌دانست که سیاژ به تازگی مشغول مطالعه‌ی آن بوده، کمی از لبه‌ی قفسه بیرون زده بود. کوروش، با نفسی حبس‌شده در سینه، و با دستانی که از شدت هیجان می‌لرزید، «به‌طور اتفاقی» آرنجش را به گوشه‌ی طومار زد.
طومار کهنه، با صدایی خفیف، از روی قفسه لغزید و به سمت لبه‌ی میزی که در زیر آن قرار داشت، حرکت کرد. بر روی آن میز، یک شمعدان روشن با شمعی نیمه‌سوز قرار داشت که کوروش، دقایقی قبل، «به‌طور اتفاقی» آن را به نزدیکی لبه‌ی میز و مسیر احتمالی سقوط طومار، هل داده بود.
همه‌چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. طومار، به لبه‌ی میز رسید، برای لحظه‌ای درنگ کرد، و بعد... با حرکتی آرام، به سمت شعله‌ی لرزان شمع سرازیر شد.
«آخ!» کوروش با فریادی که سعی می‌کرد کاملاً طبیعی و پر از وحشت به نظر برسد، به سمت میز دوید. «طومار... طومار داره می‌سوزه!»
سیاژ، با شنیدن صدای کوروش و دیدن آن صحنه، برای لحظه‌ای کوتاه، خیلی کوتاه، جا خورد. آن طومار، یکی از نسخه‌های نایاب و ارزشمندی بود که قرن‌ها قدمت داشت. غرورش به عنوان یک محقق و نگهدارنده‌ی دانش باستان، به جوش آمد. با سرعتی که با آن جثه‌ی انسانی‌اش باورنکردنی بود، خود را به میز رساند و با حرکتی دقیق، پیش از آنکه شعله به خود طومار برسد، آن را از مسیر آتش کنار زد.
«پسرک دست و پا چلفتی!» سیاژ با خشمی که سعی در کنترلش داشت، غرید. «نمی‌تونی یه کار ساده رو هم درست انجام بدی؟ نزدیک بود یکی از باارزش‌ترین گنجینه‌های منو به خاکستر تبدیل کنی!» همان‌طور که با دقت طومار را بررسی می‌کرد تا مطمئن شود آسیبی ندیده، پشتش به کوروش بود.
این، همان لحظه‌ای بود که کوروش انتظارش را می‌کشید. سیاژ، غافلگیر شده بود، غرورش جریحه‌دار گشته و تمام توجهش به آن طومار لعنتی معطوف بود. و از همه مهم‌تر، پشتش به او بود.
کوروش، با سرعتی که از خودش هم انتظار نداشت، شمشیر «سروین» را در دستانش ظاهر کرد. نه برای یک ضربه‌ی کاری، که تنها برای لمسی کوتاه. با تمام وجود، بر روی نوک پاهایش بلند شد، دستش را دراز کرد و با نوک تیغه‌ی سرد «سروین»... به آرامی... خیلی آرام... به پشت زره سیاه‌رنگ و پولادین سیاژ، درست میان دو کتفش، زد.
یک تماس کوتاه. یک لمس ناچیز. صدایی جز برخورد خفیف فلز با فلز بلند نشد.
اما برای سیاژ، این تماس، از هر ضربه‌ی شمشیری، برنده‌تر بود.
زمان، برای لحظه‌ای، گویی از حرکت ایستاد. سیاژ، که هنوز مشغول بررسی طومار بود، ناگهان در جایش خشکش زد. تمام آن غرور، تمام آن ابهت اژدهایی، برای کسری از ثانیه از چهره‌اش محو شد و جای خود را به حالتی از ناباوری محض داد. آرام... خیلی آرام... سرش را برگرداند. چشمان طلایی‌اش، که حالا دیگر نه از خشم، که از شگفتی می‌درخشید، بر روی کوروش که با شمشیری در دست و چهره‌ای که ترکیبی از ترس، امید و جسارتی دیوانه‌وار بود، میخکوب شد.
کوروش، نفسش را در سینه حبس کرده بود. آیا موفق شده بود؟ آیا آن لمس ناچیز، حساب می‌شد؟
سکوت سنگینی بر تالار حاکم شد. سکوتی که تنها با صدای تپش قلب کوروش که گویی می‌خواست از سینه‌اش بیرون بزند، شکسته می‌شد.
سیاژ، همچنان بی‌حرکت، به کوروش خیره شده بود. سپس، آرام‌آرام، پوزخندی بر لبانش نشست. پوزخندی که دیگر نه از سر تحقیر، که از سر چیزی شبیه به... شگفتی و شاید، فقط شاید، ذره‌ای رضایت بود.
«خب، کوروش...» صدایش، دیگر آن غرش همیشگی را نداشت. آرام بود، اما با طنینی که در تمام تالار می‌پیچید. «مثل اینکه... دست کم گرفته بودمت.»
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.