پس از آن آشنایی کوتاه با قوانین اولیه و دریافت لباس فرم مدرسه (جامههایی ساده اما بسیار محکم و باکیفیت به رنگ خاکستری تیره با نشان کوچک و زیبای «فروهر» که با نخ طلایی بر روی سینهی چپ آن گلدوزی شده بود)، کوروش و رستم، به همراه گروه دیگری از شاگردان تازهوارد که از هر گوشه و کنار ایروا و با چهرهها و لهجههای متفاوت، با کولهباری از امید و اضطراب به اکباتان آمده بودند، به سمت میدان اصلی آزمون هدایت شدند. میدانی وسیع، با دیوارهای سنگی بلند که گویی تا آسمان قد برافراشته بودند و جایگاههایی پلکانی که برای اساتید و شاید، شاگردان ارشد در نظر گرفته شده بود. بر فراز بلندترین جایگاه، پرچم بزرگ «فروهر» در باد صبحگاهی به آرامی میرقصید، گویی نظارهگر خاموش سرنوشت این جوانان بود.
هوا، سرشار از تنش و انتظاری گنگ بود. حدود یکصد داوطلب، با چهرههایی که ترکیبی از هیجان، ترس، و ارادهای برای اثبات خود بود، در سکوت و در صفهایی تقریباً منظم ایستاده بودند. برخی، با لباسهای فاخر و نشان خاندانهای اشرافی، با غروری پنهان به اطراف مینگریستند. برخی دیگر، با لباسهایی سادهتر و چهرههایی آفتابسوخته، نشان از سختی راه و شاید، استعدادی پنهان داشتند. و در میان آنها، کوروش و رستم. کوروش، با قلبی که از شدت اضطراب و شاید، نفرتی که هنوز در سینهاش شعله میکشید، به شدت میتپید، سعی میکرد با نگاه کردن به اطراف، کمی از آن فشار درونیاش بکاهد. نگاهش به رستم افتاد که با همان آرامش و سکوت همیشگی، و با چشمانی که هیچ نشانی از ترس یا هیجان در آن نبود، به نقطهای نامعلوم در روبرو خیره شده بود. این آرامش رستم، برای کوروش همزمان هم آزاردهنده بود و هم شاید، کمی دلگرمکننده.
ناگهان، صدایی رسا و پر از تحکم، سکوت میدان را شکست. یکی از اساتید مدرسه، مردی میانسال با صورتی استخوانی و چشمانی تیز چون عقاب، که رد زخم کهنهای بر گونهاش خودنمایی میکرد، از جایگاه مخصوص برخاست و با صدایی که در تمام میدان میپیچید، گفت: «خوش آمدید به مدرسهی بزرگ اکباتان، جوانان! امروز، روزی است که عیار شما سنجیده خواهد شد. روزی که مشخص میشود آیا لیاقت قدم گذاشتن در این مکان مقدس و پوشیدن جامهی شاگردی ما را دارید یا نه. اولین آزمون شما، آزمون استقامت و پایداری است. آزمونی که نه تنها قدرت بدنی، که ارادهی پولادین و توانایی شما در تحمل سختیها را به چالش خواهد کشید. مسیری پر از موانع، از گرما و سرما، از تاریکی و روشنایی، و از چالشهایی که شاید فراتر از تصور شما باشد، در انتظارتان است. تنها کسانی از این آزمون سربلند بیرون خواهند آمد که تا آخرین نفس بجنگند، تسلیم نشوند، و نشان دهند که روحی از جنس فولاد دارند.»
مکثی کرد و با نگاهی نافذ، تمام داوطلبان را از نظر گذراند. «قوانین ساده است. باید از نقطهی شروع، که همین دروازهی پیش روی شماست، حرکت کنید و خود را به انتهای مسیر، به آن پرچم «فروهر» که بر فراز بلندترین برج در آن سوی میدان دیده میشود، برسانید. در طول مسیر، با موانع زیادی روبرو خواهید شد. هرگونه کمک به دیگران یا استفاده از نیرنگ و جادوی ممنوعه، منجر به اخراج فوری شما خواهد شد. تنها اتکای شما، قدرت بدنی، هوش، و ارادهی خودتان است. و یادتان باشد، زمان محدود است. آنهایی که نتوانند در زمان مقرر به خط پایان برسند، بازنده خواهند بود. آیا آمادهاید؟»
همهمهای از پاسخهای نامفهوم و نفسهای حبسشده در سینه، تنها جوابی بود که به گوش رسید.
با صدای غرش یک طبل بزرگ، دروازهی سنگی میدان آزمون گشوده شد و داوطلبان، چون سیلی خروشان، به سمت اولین مانع هجوم بردند. کوروش و رستم نیز، در میان جمعیت، حرکت خود را آغاز کردند.
اولین بخش مسیر، دیوارهایی بلند و صیقلی بود که باید از آنها بالا میرفتند. رستم، با چابکی و قدرتی باورنکردنی، و با استفاده از کوچکترین برجستگیها و شکافهای دیوار، به سرعت خود را به بالا کشید و از اولین کسانی بود که از این مانع عبور کرد. کوروش اما، با آن بدن نحیفتر و تجربهی کمتر، به سختی و با کمک گرفتن از ارادهی پولادینش، و با دستانی که از فشار و تماس با سنگهای سرد و تیز به درد آمده بود، توانست خود را به بالای دیوار برساند. از همان ابتدا، فاصلهای بین او و رستم ایجاد شده بود.
مسیر بعدی، از میان تونلهایی تنگ و تاریک میگذشت که هوایی گرم و خفهکننده، شبیه به کورههای آتش، در آن جریان داشت. حرارت، نفس را در سینه تنگ میکرد و تاریکی، تشخیص مسیر را دشوار. صدای نفسنفس زدنهای خستهی داوطلبان و گاهی، فریادهای ناشی از برخورد با موانع پنهان، در فضا میپیچید. کوروش، با اتکا به حس شنوایی و آن ارتباط گنگی که با تاریکی داشت (شاید به خاطر آن «کلمهی شوم»)، سعی میکرد مسیرش را پیدا کند. یاد پدرش افتاد که همیشه میگفت: «پسرم، وقتی چشمات جایی رو نمیبینه، به قلبت اعتماد کن.»
پس از عبور از آن جهنم سوزان، ناگهان وارد منطقهای شدند که سرمایی یخی و استخوانسوز بر آن حاکم بود. زمین، پوشیده از یخ و برف مصنوعی بود و ستونهایی از یخ، چون نیزههایی غولپیکر، از سقف و زمین بیرون زده بودند. باد سردی در فضا میپیچید و بخار نفس داوطلبان، در هوا منجمد میشد. اینجا، سرعت و چابکی، جای خود را به تحمل و استقامت داده بود. بسیاری از داوطلبان، آنهایی که لباس مناسبی نداشتند یا توان تحمل این سرمای ناگهانی را نداشتند، از همان ابتدا شروع به لرزیدن کردند و کمکم از نفس افتادند. کوروش، با یادآوری آن سرمای بیرحم روستایشان و آن شبهای سرد و برفی، و با فشردن دندانهایش بر هم، به حرکتش ادامه داد. رستم، با همان چهرهی آرام و بیاحساس، و با قدمهایی استوار و مطمئن، گویی این سرما هیچ تأثیری بر او ندارد، از کنار دیگران عبور میکرد.
در طول مسیر، کوروش شاهد جا ماندن و تسلیم شدن بسیاری از داوطلبان بود. آنهایی که با غرور و ادعای زیاد وارد میدان شده بودند، حالا با چهرههایی رنگپریده از خستگی و ناامیدی، کنار مسیر زانو زده و از ادامهی راه بازمانده بودند. این صحنهها، همزمان هم کوروش را میترساند و هم ارادهاش را برای ادامه دادن، قویتر میکرد. او نمیخواست مثل آنها باشد. او باید ادامه میداد.
پس از عبور از آن سرمای طاقتفرسا، به میدانی باز رسیدند که در آن، چندین موجود عجیب و غریب، شبیه به گرگهایی با پوست سنگی و چشمانی از آتش، توسط اساتید مدرسه احضار شده و منتظر داوطلبان بودند. اینجا، آزمون شجاعت و مهارت در نبرد بود.
رستم، با شمشیری که حالا دیگر آن آرامش اولیه را نداشت و با سرعتی مرگبار در دستانش میچرخید، به راحتی از پس دو تا از این موجودات سنگی برآمد و با حرکاتی دقیق و حسابشده، آنها را از پای درآورد.
کوروش اما، با دیدن آن گرگهای سنگی که با غرشهایی هولناک به سمتش حمله میکردند، برای لحظهای احساس ترس کرد. شمشیر «سروین» را محکم در دست گرفت. به یاد تمریناتش با رستم افتاد. «سکوت ذهن، سکوت بدن، سکوت شمشیر...» سعی کرد آرامش خودش را حفظ کند. با اولین گرگ که به سمتش پرید، جاخالی داد و با تمام قدرت، شمشیرش را بر پهلوی سنگیاش فرود آورد. ضربهاش، هرچند کاری نبود، اما باعث شد که موجود برای لحظهای به خود بپیچد. این، به کوروش فرصت داد تا ضربهی بعدی را وارد کند. نبردی سخت و نفسگیر درگرفت. کوروش، با وجود زخمهایی که برمیداشت، با ارادهای پولادین میجنگید. او میدانست که این، فقط یک آزمون نیست. این، نبردی برای بقا بود. نبردی برای اثبات خودش.
در اوج نبرد، وقتی یکی از گرگهای سنگی، با پنجههای تیزش، سینهی کوروش را خراشید و او را بر زمین انداخت، برای لحظهای احساس کرد که دیگر توانی برای ادامه دادن ندارد. اما بعد، تصویر پدر و مادرش، تصویر اوژان، و آن عطش سوزان برای انتقام، در ذهنش جان گرفت. خشمی مقدس، تمام وجودش را فرا گرفت. با فریادی که از اعماق وجودش برمیخاست، از جا پرید و با تمام قدرتی که در آن «هستهی نور» و شاید، آن «کلمهی شوم» نهفته بود، به سمت گرگ یورش برد. شمشیر «سروین»، در دستانش، گویی جان گرفته بود و با نوری کمرنگ اما پر از قدرت میدرخشید. ضربهای نهایی... و گرگ سنگی، با صدای خرد شدن سنگ، در برابرش فرو ریخت.
کوروش، خسته، زخمی، اما با چشمانی که از اراده و شاید، پیروزی میدرخشید، به راهش ادامه داد. او از این خوان هم، گذشته بود.