جشن آغازین سال تحصیلی در «مدرسهی بزرگ اکباتان» به پایان رسیده بود. شاگردان جدید، با ذهنی پر از سوال و شاید، کمی هم دلهره از آن سخنرانی مرموز و فلسفی استاد اعظم زوهراد، و البته، هنوز تحت تأثیر آن نمایش قدرت بیرحمانه و غرور بیپایان سیاژ، به سمت خوابگاهها یا اقامتگاههای خود روانه شده بودند. کوروش و رستم نیز، پس از آنکه سیاژ با همان لحن همیشگیاش، آنها را به حال خود رها کرده و به سمت بخش خصوصی عمارتش رفته بود، در سکوتی پر از اندیشه، به اتاقهایشان پناه برده بودند.
اما برای سیاژ و زوهراد، آن روز هنوز به پایان نرسیده بود. پس از آنکه آخرین مهمانان و اولیای نگران از تالار بزرگ مدرسه خارج شدند، زوهراد، با همان آرامش و وقار همیشگیاش، اما با نگاهی که دیگر آن جدیت و رسمیت یک مدیر را نداشت و سرشار از نوعی انتظار و شاید، دلتنگی کهنه بود، به سمت سیاژ که در سایهی یکی از ستونهای عظیم سنگی تالار، با دستانی به سینه و نگاهی خیره به نشان «فروهر» که در مرکز تالار میدرخشید، ایستاده بود، قدم برداشت.
سیاژ، با حس کردن حضور زوهراد، آرام به سمتش چرخید. برای لحظهای، آن دو، در سکوت به یکدیگر خیره شدند. در چشمان طلایی اژدها، دیگر آن غرور و تحقیر همیشگی نسبت به «انسانهای فانی» دیده نمیشد؛ جای آن را، حالتی از تأسف، از اندوهی کهنه، و شاید، ذرهای از آن چیزی که روزگاری «رفاقت» نامیده میشد، گرفته بود.
ناگهان، زوهراد، با حرکتی که هیچکس از مدیر جوان و همیشه آرام و باوقار مدرسهی اکباتان انتظار نداشت، به سمت آغوش سیاژ یورش برد و او را محکم، بسیار محکم، در آغوشش گرفت. سیاژ نیز، برای لحظهای از این حرکت غافلگیر شد، اما بعد، او هم دستان قدرتمندش را چون دو بال پولادین، محکم دور کمر زوهراد گره زد، انگار که سالها، قرنها، منتظر این دیدار، این آغوش، و این حس گمشدهی برادری بوده است.
در حالی که در آغوش یکدیگر بودند، و شاید برای اینکه هیچ گوش نامحرمی، رازهای ناگفتهشان را نشنود، زوهراد، با صدایی که تنها در ذهن سیاژ طنین میانداخت، شروع به سخن کرد: [«باورم نمیشه... سیاژ... خودتی؟ این شانزده سال... هر روز، هر ساعت، هر لحظه، به دنبال یه رد، یه نشونی از تو بودم. اما... اما هیچوقت نتونستم پیدات کنم. فکر میکردم... فکر میکردم بعد از اون شب شوم، بعد از اون خیانت، بعد از اون زخمای سنگین و اونهمه خون... مرگ به سراغت اومده و برای همیشه از دستت دادم. فکر میکردم روحت، با اون غرور شکستخوردهات، به یکی از عناصر طبیعت، به باد، به خاکستر، یا به سکوت کوهستان پیوسته. اما... اما خیلی خوشحالم... خیلی خوشحالم که برگشتی، برادر... خیلی.»]
سیاژ، با همان قدرت ذهنی، پاسخی داد که همزمان هم غرور اژدهاییاش را داشت و هم شاید، ذرهای از آن علاقهی پنهان برادرانهاش را: [«احمق! فکر کردی من به این راحتیها از پا درمیام؟ فکر کردی اون چند تا زخم ناقابل میتونه یه اژدهای واقعی رو از نفس بندازه؟ نگران نباش، زوهراد. حتی خودِ مرگ هم، اگه جرأت کنه، از برادرت میترسه و راهشو کج میکنه. من حالا قویتر از اون چیزیام که هر کسی، هر موجودی، حتی جرأت کنه فکر دشمنی باهامو تو سرش بپرورونه.»]
زوهراد، کمی از آغوش سیاژ فاصله گرفت و با چشمانی که از هیجان و شاید، امیدی تازه میدرخشید، به او نگاه کرد: [«کلمهات... سیاژ... اون کلمهی غرورت... بالاخره کامل شد؟ به اون چیزی که همیشه دنبالش بودی رسیدی؟»]
سیاژ، با غروری که حالا دیگر نه از سر تکبر، که از سر قدرتی واقعی و انکارناپذیر بود، سری به نشانهی تأیید تکان داد: [«آره، زوهراد. بالاخره کاملش کردم. دیگه هیچکس و هیچچیزی نمیتونه جلوی منو بگیره.»]
[«این... این فوقالعادهست، سیاژ! باورنکردنیه!»] زوهراد با هیجانی که به سختی میتوانست کنترلش کند، گفت. [«شاید... شاید حالا امیدی برای نجات ایروا باشه. امیدی برای پایان دادن به این همه تاریکی و فساد.»]
اما سیاژ، با پوزخندی تلخ، آن شور و هیجان زوهراد را فرو نشاند: [«امید؟ زوهراد، تو همیشه از من داناتر و خوشبینتر بودی. اما خودت هم خوب میدونی که تا وقتی اون پیرمرد خرفت، اون زالِ از دنیا بریده، دوباره با ما همراه نشه، تا وقتی که اون شمشیر افسانهایاش دوباره به حرکت درنیاد، هیچ امیدی برای نجات واقعی ایروا نیست. ما تنهایی، هرچقدر هم که قوی باشیم، نمیتونیم جلوی اون سایهی شومی که داره کمکم تمام دنیامونو میبلعه، وایستیم.»]
زوهراد، با شنیدن نام زال، برای لحظهای در سکوت فرو رفت. سپس، با لبخندی مرموز و نگاهی که از آن هوش و درایتی عمیق میبارید، گفت: [«در مورد اون، نگران نباش، رفیق قدیمی. من هم تو این سالها بیکار ننشستم. من هم... کلمهی خودم رو کامل کردم. و شاید، فقط شاید، بتونم اون پیرمرد لجبارو راضی کنم که دوباره به میدون برگرده.»]
چشمان طلایی سیاژ از شگفتی گشاد شد. [«چی؟ تو... تو هم کلمهات رو کامل کردی؟ این... این فوقالعادهست، زوهراد! باورم نمیشه! پس... پس شاید واقعاً هنوز امیدی باشه!»]
سپس، آن دو، پس از سالها دوری و انتظار، از آغوش یکدیگر جدا شدند، در حالی که نگاهشان، نگاه دو برادر، دو همپیمان، دو جنگجوی کهن که سرنوشتی مشترک و شاید، پایانی خونین در انتظارشان بود، به یکدیگر گره خورده بود. آنها برادر خونی نبودند، اما سالها پیش، در جوانی، در زیر سایهی یک درخت بلوط کهنسال و در کنار آتشی مقدس، با خون و کلمه، با هم پیمان برادری بسته بودند؛ پیمانی که از هر پیوند خونی، محکمتر و ناگسستنیتر بود.
سیاژ، دستی سنگین اما پر از رفاقت بر شانهی زوهراد زد و با همان لحن همیشگیاش که حالا دیگر برای زوهراد آشنا و حتی دلنشین بود، گفت: «من باید برم، زوهراد. کارای زیادی تو این شهر لعنتی دارم که باید بهشون رسیدگی کنم. اما... همونجای همیشگی، زیر سایهی همون درخت پیر، همدیگه رو میبینیم. حرفای زیادی برای گفتن داریم.»
زوهراد، با لبخندی که در آن هم شادی بود و هم نگرانی، پاسخ داد: «حتماً، سیاژ. حتماً. اما... اما اینطور اومدنت، این همه هیاهو و قدرتنمایی، مطمئناً باعث میشه اون دشمنهای قدیمی و اون کفتارهای منتظر، دوباره حرکاتی بکنن و دنبال دردسر بگردن. مراقب خودت باش، رفیق.»
سیاژ، پوزخندی زد که از آن غرور و بیاعتنایی همیشگیاش به خطر، میبارید. «برام مهم نیست، زوهراد. دشمنان من، اگه اصلاً جرأت کنن خودشونو نشون بدن، فقط مرگ در انتظارشونه. اونا باید یاد بگیرن که با دم اژدها بازی نکنن.»
زوهراد، با خاراندن سرش و با حالتی که نشان از شناخت عمیقش از این اژدهای خودرأی داشت، گفت: «میدونم، میدونم. تو هیچوقت عوض نمیشی، سیاژ. اما حداقل سعی کن این شهر رو به آتیش نکشی، باشه؟ من به اندازهی کافی با این شاگردای دردسرساز و اون اشرافزادههای احمق مشکل دارم!»
سیاژ خندید. «قول نمیدم! خب، وقت رفتنه. باید برم به اون دو تا جوجهی بیعرضه هم یه سری چیزا یاد بدم، قبل از اینکه خودشونو به کشتن بدن. امشب، همونجای همیشگی میبینمت. دیر نکنیها!»
زوهراد با لبخندی پاسخ داد: «حتماً، برادر. حتماً.»
و با این کلمات، سیاژ، با همان ابهت و غرور اژدهایی، چرخید و از تالار خارج شد، و زوهراد را با دنیایی از افکار، امیدها، و شاید، نگرانیهایی جدید برای آیندهی ایروا، تنها گذاشت.