سقوط، طعمی از تاریکی، سرما، و رهاییای مرگبار داشت. کوروش، در آن آخرین لحظات هوشیاری، تنها چیزی که حس میکرد، آغوش محکم شهاب در دستانش و آن صدای زوزهی باد بود که در گوشش، نغمهی پایانی تلخ را زمزمه میکرد. و بعد، برخورد با سطح سرد و بیرحم آب، و تاریکی مطلق...
نور، اولین چیزی بود که بازگشت. نوری کمرمق، خاکستری، و فیلتر شده که از میان پلکهای سنگینش به درون نفوذ میکرد. سپس، درد. دردی گنگ، عمیق، و فراگیر که از تمام سلولهای درهمشکستهاش، از آن زخم خیانتخورده در شکمش که حالا با هر نفس میسوخت، و از آن ریههایی که هنوز طعم آب سرد و خفهکننده را به یاد داشتند، فریاد میکشید.
با نالهای خفه که بیشتر به صدای خشخش برگی خشک شبیه بود، به سختی چشمانش را گشود. سقف، از چوب و کاهگل ساخته شده و پر از ترکهایی بود که از آن، داستان سالها فقر و فرسودگی را میشد خواند. بوی نم، بوی گیاهان دارویی خشکشده، و رایحهی خفیف اما آشنای خاک بارانخورده، مشامش را پر میکرد. به سختی بر روی آرنجش بلند شد. بدنش، چون تکه سنگی سنگین و بیحس بود. نگاهی به اطراف انداخت. در کلبهای کوچک، محقر، اما به طرز عجیبی، تمیز و مرتب بود. پتویی زبر اما گرم بر رویش انداخته شده و زخم شکمش، با پارچههایی کهنه اما تمیز، به شکلی ماهرانه بسته شده بود.
«شهاب...» این اولین کلمهای بود که از میان لبهای خشکیده و ترکخوردهاش بیرون آمد. نگاهش به گوشهی دیگر کلبه افتاد. شهاب، با همان چهرهی آرام، اما با رنگی پریدهتر از همیشه، بر روی حصیری دیگر دراز کشیده و هنوز بیهوش بود. حداقل... حداقل زنده بود. این فکر، چون جرقهای از امید، در آن اقیانوس درد و ناامیدی، درخشید.
درست در همین لحظه، در چوبی و کهنهی کلبه، به آرامی و با صدای غژغژی آرام، باز شد و دخترکی وارد شد. دخترکی شاید دوازده-سیزده ساله، با قامتی ظریف، لباسهایی ساده و رنگ و رو رفته که از فرط شستشو، به رنگ خاک درآمده بود، و پاهایی برهنه که با خاک و گل پوشیده شده بود. اما چشمانش... چشمانش، در آن چهرهی لاغر و آفتابسوخته، چون دو ستارهی درخشان در شبی تاریک، میدرخشید. چشمانی به رنگ عسل، که با وجود تمام آن سایههای غم و شاید، ترسی کهنه که در آن موج میزد، هنوز کورسویی از معصومیت، کنجکاوی، و ارادهای سرسخت و تسلیمناپذیر در آن دیده میشد.
دخترک، با دیدن چشمان باز کوروش، برای لحظهای از ترس در جایش خشکش زد. کاسهی سفالی کوچکی که پر از نوعی آش رقیق و گرم بود، در دستانش لرزید. اما بعد، آن ترس اولیه، جای خود را به نوعی دلسوزی و شاید، شجاعتی ناخواسته داد. به آرامی جلو آمد و کاسه را به سمت کوروش گرفت.
«ب... بیدار شدی؟» صدایش، آرام، کمی لرزان، اما به طرز عجیبی، دلنشین بود. «اینو بخور... گرمت میکنه.»
کوروش، با غریزهای که از دنیای بیرحم آزمون آموخته بود، با بیاعتمادی به دخترک و آن کاسهی آش نگاه کرد. «تو کی هستی؟ ما کجاییم؟» سعی کرد بنشیند، اما دردی تیز در شکمش پیچید و دوباره بر روی آن زیرانداز حصیری افتاد.
دخترک با دیدن درد کوروش، با عجله جلو آمد و کاسه را کنار گذاشت. «تکون نخور... زخمت خیلی عمیقه.» با نگرانی گفت. «من... اسمم سانازه. شما رو کنار رودخونه پیدا کردم. بیهوش بودین. به سختی... به سختی کشوندمتون اینجا.» نگاهی به شهاب انداخت. «اون دوستته؟ اون هنوز بیدار نشده.»
کوروش به چهرهی صادق و نگران ساناز نگاه کرد. در این دنیای بیرحم، این حجم از مهربانی بیدلیل، عجیب و حتی مشکوک بود. اما گرسنگی و ضعف، بر بیاعتمادیاش چیره شد. با کمک ساناز، کمی از آن آش رقیق را خورد. طعم خاصی نداشت، اما گرم بود و جان دوبارهای به کالبد خستهاش میبخشید.
پس از آنکه کاسه را تمام کرد، کمی احساس قدرت کرد. «چرا کمکمون کردی، ساناز؟ تو این دنیا، کسی به غریبهها کمک نمیکنه.»
ساناز، نگاهش را به زمین دوخت. «نمیدونم. شما... شما خیلی زخمی بودین. و... و یه چیزی تو وجود تو... یه حسی... فرق داشت.» با کمی تردید، ادامه داد: «تو کتابی که دارم، در مورد یکی مثل تو نوشته. یکی که میاد و همه چیزو تغییر میده.»
کوروش از این حرف عجیب جا خورد. «کتاب؟ ناجی؟» پیش از آنکه بتواند بیشتر سوال کند، ساناز با اضطراب گفت: «باید استراحت کنی. من باید برم. اگه کسی بفهمه...» حرفش را نیمهکاره رها کرد و چون گنجشکی ترسان، از کلبه بیرون رفت.
کوروش، با ذهنی پر از سوال، برای ساعاتی به خوابی ناآرام فرو رفت. وقتی دوباره چشم باز کرد، نور کمفروغ غروب از تنها پنجرهی کوچک کلبه به درون میتابید. شهاب هنوز بیهوش بود. کوروش، این بار با نیرویی بیشتر، خود را به کنار پنجره رساند و به بیرون نگاه کرد.
و آنجا بود که با حقیقت تلخ و خفهکنندهی این «پناهگاه دروغین» روبرو شد.
روستای ساناز، روستایی مرده بود. خانههای کاهگلی، چون ارواحی خمیده، در کوچههایی تنگ و پر از غبار، در سکوتی مرگبار فرو رفته بودند. و مردمانش... مردمانش، با لباسهایی ژنده، چهرههایی تکیده و پر از خطوطی عمیق از رنج، و چشمانی که از هرگونه امیدی، از هرگونه حیاتی، خالی بود، چون اشباحی سرگردان، آرام و بیهدف، در کوچهها حرکت میکردند. هیچکس با دیگری حرف نمیزد. هیچ صدایی، جز صدای باد که گرد و خاک را در کوچهها میچرخاند، شنیده نمیشد. ترس، چون مهی غلیظ و نامرئی، بر تمام فضا حاکم بود. ترسی که در نگاههای دزدکی و همیشه نگرانشان، در شانههای خمیدهشان، و در آن سکوت سنگین و آزاردهندهشان، موج میزد.
ناگهان، دو مرد قویهیکل، با زرههایی چرمین اما خوشساخت و شمشیرهایی که با غرور بر کمرشان بسته بودند، در کوچه ظاهر شدند. چهرههایشان، پر از تکبر و بیتفاوتی بود. یکی از روستاییان که زنی سالخورده با سبدی خالی در دست بود، از فرط ترس یا حواسپرتی، به موقع از سر راهشان کنار نرفت. یکی از محافظان، با پوزخندی بیرحمانه، بیهیچ حرفی، با پشت دست به صورت زن سیلی محکمی زد. زن، با نالهای خفه بر روی زمین افتاد، اما هیچکس، هیچکدام از آن دهها نفری که شاهد این صحنه بودند، جرأت نکرد کوچکترین اعتراضی بکند یا به کمک او برود. آنها تنها نگاه میکردند. با همان چشمان خالی، با همان ترس فلجکننده. انگار که این صحنه، بخشی عادی و روزمره از زندگی نکبتبارشان بود.
خشم، چون آتشی سوزان، در رگهای کوروش به جوش آمد. این دیگر ضعف نبود، این خیانت بود. خیانت به خود، خیانت به انسانیت. این مردم، خودشان، زندانبانان خودشان بودند.
«اونا کیان؟» وقتی ساناز با کمی نان خشک و آب دوباره به کلبه بازگشت، کوروش با صدایی که از خشمی فروخورده میلرزید، پرسید.
ساناز، با دیدن نگاه کوروش، رنگ از چهرهاش پرید. با عجله به سمت پنجره رفت و آن را با تکه پارچهای پوشاند. «هیس... آروم باش... اونا... اونا محافظای کدخدان. لطفا... نذار ببیننت. غریبهها اینجا... عاقبت خوبی ندارن.»
درست در همین لحظه، غریوی هولناک، عمیق، و پر از گرسنگیای سیریناپذیر، از سمت خانهی بزرگ و سنگی کدخدا که در بالای تپه و مشرف به تمام روستا قرار داشت، بلند شد و تمام کلبهی محقر را به لرزه درآورد.
تمام آن مردم بیروحی که هنوز در کوچهها بودند، با شنیدن این صدا، برای لحظهای چون مجسمههایی از ترس، در جایشان خشکشان زد. و بعد، با وحشتی دیوانهوار، به سمت خانههایشان هجوم بردند و درها را با صدایی محکم پشت سرشان بستند. در عرض چند ثانیه، روستا به شهر ارواح بدل شد.
کوروش، به ساناز که از شدت وحشت به خود میلرزید و رنگش چون گچ دیوار سفید شده بود، نگاه کرد. «اون... اون دیگه چی بود؟»
ساناز، با چشمانی که حالا دیگر آن کورسوی امید هم در آن خاموش شده بود و تنها ترسی مطلق در آن دیده میشد، به سمت خانهی کدخدا اشاره کرد. صدایش، نجوایی بود که از اعماق یک کابوس بیپایان برمیخاست.
«اون... گرسنهشه...»
کوروش، با قلبی که از وحشتی ناشناخته به شدت میتپید، پرسید: «چی گرسنشه؟»
ساناز، برای لحظهای طولانی سکوت کرد. سپس، با چشمانی که اولین قطرهی اشک، چون الماسی از درد، از آن چکید، به کوروش نگاه کرد.
«اون... آدم میخوره.»