آخرین موانع

داستان کوروش : آخرین موانع

نویسنده: Dio

پس از آن نبرد نفس‌گیر با گرگ‌های سنگی، کوروش، هرچند زخمی و خسته، اما با اراده‌ای که از آن پیروزی کوچک جان گرفته بود، به راهش ادامه داد. مسیر، همچنان پر از چالش و سختی بود. از گذرگاه‌های باریکی که هر لحظه امکان سقوط در دره‌ای عمیق و تاریک را داشت، تا باتلاق‌های بدبویی که بلعیدن بی‌خبران، کار همیشگی‌شان بود، و تله‌های مکانیکی هوشمندانه‌ای که با کوچکترین اشتباه، فعال شده و داوطلبان بی‌دقت را به کام مرگ یا حداقل، مصدومیتی شدید می‌کشاندند.

رستم، با همان آرامش و تسلط مثال‌زدنی‌اش، و با استفاده از تجربه‌ای که از سال‌ها سفر و آموزش در کنار پدرش، زال، به دست آورده بود، از این موانع با کمترین مشکل عبور می‌کرد. گویی از قبل، نقشه‌ی تمام این تله‌ها و مسیرهای امن را در ذهن داشت. او اغلب، با فاصله‌ای قابل توجه از بقیه‌ی داوطلبان پیش می‌رفت و تنها گاهی، برای لحظه‌ای کوتاه، می‌ایستاد و با آن نگاه سرد و نافذش، به پشت سر و به کوروش که با تمام توان و سختی، در حال دست و پنجه نرم کردن با موانع بود، نگاه می‌کرد. هیچ حرفی نمی‌زد، هیچ کمکی نمی‌کرد، اما در آن نگاه، شاید، فقط شاید، نوعی انتظار یا ارزیابی پنهان دیده می‌شد.

کوروش اما، با وجود تمام سختی‌ها، زخم‌ها، و خستگی‌ای که چون وزنه‌ای سنگین بر شانه‌هایش فشار می‌آورد، تسلیم نمی‌شد. یاد پدر و مادرش، یاد قولش برای انتقام، یاد حرف‌های رخسا، و حتی، یاد آن پوزخندهای تحقیرآمیز سیاژ، چون آتشی در وجودش شعله می‌کشید و او را به جلو می‌راند. او بارها زمین خورد، بارها تا مرز ناامیدی پیش رفت، اما هر بار، با اراده‌ای قوی‌تر از قبل، برمی‌خاست و به راهش ادامه می‌داد. شمشیر «سروین»، دیگر نه یک تکه فلز سرد و سنگین، که بخشی از وجودش شده بود؛ تکیه‌گاهی برای برخاستن، و ابزاری برای شکافتن موانع.

در یکی از آخرین مراحل، داوطلبان باید از دیواره‌ی صخره‌ای بسیار بلند و تقریباً عمودی، که به بلندترین برج میدان آزمون ختم می‌شد و پرچم «فروهر» بر فراز آن در باد می‌رقصید، صعود می‌کردند. اینجا، دیگر نه از سرعت و چابکی، که از قدرت بدنی خالص، استقامت، و از همه مهم‌تر، اراده‌ای تسلیم‌ناپذیر برای رسیدن به هدف، کار برمی‌آمد.

بسیاری از داوطلبان، که تا این مرحله هم با هزاران زحمت و سختی خود را رسانده بودند، با دیدن آن دیواره‌ی عظیم و دست‌نیافتنی، ناامید شده و از ادامه‌ی راه بازماندند. صدای ناله‌های خستگی، فریادهای ناامیدی، و حتی، گریه‌های پنهان، در فضای میدان پیچیده بود.

رستم، با همان مهارت و قدرتی که از او انتظار می‌رفت، و با استفاده از کوچکترین شکاف‌ها و برجستگی‌های صخره، چون گربه‌ای وحشی و چابک، شروع به بالا رفتن کرد. حرکاتش، نرم، دقیق، و سرشار از قدرتی کنترل‌شده بود. گویی جاذبه‌ی زمین، برای او معنایی نداشت.

کوروش، با نگاهی پر از تحسین و شاید، کمی هم حسرت، به صعود بی‌نقص رستم نگاه کرد. سپس، نفسی عمیق کشید، تمام اراده و قدرتش را در بازوان و پاهایش جمع کرد و با فریادی که از اعماق وجودش برمی‌خاست، اولین گام را برای صعود برداشت.

مسیر، بی‌نهایت سخت و طاقت‌فرسا بود. سنگ‌های تیز، دستانش را می‌خراشیدند و زخم‌های تازه‌ای بر آن‌ها ایجاد می‌کردند. عضلاتش از شدت فشار می‌لرزیدند و نفس‌هایش به شماره افتاده بود. بارها، تا مرز سقوط پیش رفت، اما هر بار، با چنگ انداختن به سنگی، به ریشه‌ی گیاهی، یا حتی با اتکا به آن اراده‌ی پولادینش، خود را نگه می‌داشت و به صعود ادامه می‌داد.

در این میان، نگاهش به رستم افتاد که حالا دیگر به نیمه‌های راه رسیده بود و با همان سرعت و تسلط اولیه، به سمت قله حرکت می‌کرد. و بعد، نگاهش به پایین افتاد. به آن همه داوطلبی که یا تسلیم شده و در پایین صخره نشسته بودند، یا با ناله‌هایی از درد و ناامیدی، در حال سقوط بودند. برای لحظه‌ای، احساس کرد که دیگر نمی‌تواند ادامه دهد. خستگی، درد، و ناامیدی، چون هیولایی گرسنه، می‌خواستند او را در کام خود فرو برند.

اما بعد، دوباره تصویر پدر و مادرش، آن چهره‌های خونین و آن نگاه‌های پر از حسرت، پیش چشمانش جان گرفت. صدای اوژان در گوشش پیچید که از آزادی و جنگیدن تا آخرین نفس حرف می‌زد. و آن پوزخند تحقیرآمیز سیاژ، که انگار می‌گفت: «دیدی پسرک؟ تو هیچی نیستی!»

خشمی مقدس، تمام وجودش را فرا گرفت. «نه... من تسلیم نمیشم... هرگز!» با فریادی دیگر، و با قدرتی که گویی از جایی فراتر از جسم خسته‌اش سرچشمه می‌گرفت، دوباره به صعود ادامه داد. هر متر، چون یک فرسنگ بود. هر حرکت، چون آخرین حرکت. اما او ادامه می‌داد. برای خودش، برای عزیزانش، برای انتقامش، و برای آنکه ثابت کند، او، کوروش، «برگزیده‌ی آسمان»، بازیچه‌ی دست سرنوشت نیست.

سرانجام، پس از تلاشی که گویی به درازای یک عمر بود، دستان زخمی و خون‌آلود کوروش، لبه‌ی برج را لمس کرد. با آخرین توانش، خود را بالا کشید و خسته و نفس‌نفس‌زنان، بر روی سکوی سنگی و بادگیر برج، کنار آن پرچم پرابهت «فروهر» که حالا در فاصله‌ی چند قدمی‌اش در باد می‌رقصید، فروافتاد.

برای لحظاتی، هیچ چیز حس نمی‌کرد. تنها صدای زوزه‌ی باد در گوشش بود و تپش قلبش که هنوز به شدت می‌زد. سپس، آرام‌آرام، چشمانش را باز کرد. آسمان آبی و بی‌کران اکباتان، با تمام عظمتش، در برابرش گسترده بود. و در پایین، میدان آزمون، با تمام آن داوطلبان شکست‌خورده و آن اساتید نظاره‌گر، کوچک و بی‌اهمیت به نظر می‌رسید.

رستم، که دقایقی پیش از او به قله رسیده بود، با همان چهره‌ی آرام و بی‌احساس، در گوشه‌ای ایستاده و به افق خیره شده بود. با دیدن کوروش، تنها سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد. هیچ حرفی نزد، اما در عمق آن چشمان آبی یخی، کوروش برای اولین بار، چیزی شبیه به... احترام؟ یا شاید، رضایتی پنهان را دید.

صدای غرش همان طبل بزرگ، دوباره در فضا پیچید و پایان زمان آزمون را اعلام کرد. از میان تمام آن داوطلبان، تنها تعداد انگشت‌شماری، شاید کمتر از بیست نفر، موفق شده بودند خود را به بالای برج برسانند. کوروش، با تمام آن زخم‌ها، با تمام آن سختی‌ها، یکی از آن‌ها بود.

لبخندی از سر خستگی، درد، و شاید، پیروزی‌ای تلخ و شیرین، بر لبان ترک‌خورده و خون‌آلودش نشست. او، از اولین خوان، از این آزمون آتش و یخ و پولاد، سربلند بیرون آمده بود. راه، هنوز دراز بود، اما او، اولین گام را، محکم و استوار، برداشته بود.    
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.