+(من نمیخوام بچم بدون بابا بدنیا بیاد میخوام روز زایمانم باشی)
دستمو نوازش کرد ( خانومم عزیز دلم میشه یکم منطقی باشی؟)
عصبی بودم بلند شدم و داد زدم( نه نمیشه گند زدی به زندگیم الان میگی منطقی باش ؟؟؟؟ هِ )
اونم بلند شد و داد زد( اون موجودی که تو شکم تو داره بزرگ میشه بچه منه میخوام سالم و بدون دغدغه بدنیا بیاد میفهمی؟)
+(اع اینجوریه؟ اوکی اقای مهندس تا این به دنیا بیاد تحملت میکنم بعدش دیگه نمیخوام ببینمت)
گنگ و گیج نگام میکرد از حرفم پشیمون بودم ولی هیچی نگفتم و رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و خوابیدم
صبح با صدای شاهد بیدار شدم رفتم در اتاق وایسادم نگا کردم ببینم چی میگع
+(بله بله امروز میرم)
اع اینطوریه باشه سریع لباس پوشیدم یه کت و یه تاب هم زیرش و یه شلوار یخی پوشیدم و موهامو دورم ریختم و کیفمو برداشتم با این شکم یکم یجوری بودم ولی خب چه کنم؟ مجبورم برای نگه داشتن شاهد یه ذره ارایش کردم و رفتم بیرون از اتاق همینجوری که داشت حرف میزد دستشو تکون میداد تو هوا برگشت سمت من که خشکش زد و دستش تو هوا موند
+(ااااااااا من بهت زنگ میزنم)
گوشی رو قطع کرد و انداختش رو مبل و دستشو گذاشت تو جیبش