درو باز کرد که بیاد برام منم در رفتم تو اتاقم
پیام ۲۶ سالشه و بردیا ۲۴ و من ۲۲ خانواده شادی بودیم خداروشکر همشونم پایه بودن برا مسخره بازی های من لباسامو با یه تاپ و شلوارک عوض کردم و موهام رو با کلیپس بالای سرم جمع کردم و رفتم بیرون رو اپن نشستم و یه سیب برداشت و شروع کردم به خوردن که مامان و بابا اومدن تو
+(سلام ددی به مامی کجا بودین؟)
_(میترا اینو بگیر ....... سلام بابا خوبی رفتیم خرید)
+(سلام مادر بیا کمک مثل میمون رفتی بالای اپن ........ بهنود کجا ؟؟؟ شام دست تو رو میبوسه برو بگیر بیا اصلا نای غذا درست کردن ندارم)
_(باشه)
بابا رفت و ماهم رفتیم اشپزخونه که وسایل رو برداریم
+(میگه که پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت)
بردیا گفت( دری ری رین)
+(برگشتنی یه دختری خوشگل و با محبت)
_( دری ری رین)
+( همسفر ما شده بود همراهمون میومد)
_( دری ری رین)
+(به دست و پام افتاده بود این دل بی مروت)
_( دری ری رین)
+(میگفت برووو بهش بگووووو اخه دوسش دارم میگفت بگوووو هر چی میخواد بشه بشه هر چی میخواد بگه بگهههه راز دلم رو گفتم اینو جواب شنوفتم )
بردیا صداشو نازک کرد و گفت ( اخه پسر چقدر نادونی اومدی زیارت یا که چش چرونی؟)
صدا مو کلفت کردم( گفتم قسم به اون زیارتی که کردممم قسم به اون قفل و دخیل که بستمممم بعد خدا من تورو میپرستم)
مامان شروع کرد دست زدن من و بردیا هم خم شدیم که مثلا مرسی
+(به خدا شما دوتا دیونه ایین)
_(مامان جان اگر ما تو این خونه بودیم که اون پسرت دق میکرد)
+(کدوم؟؟ پیام؟؟ چشه؟)
_(هیچی مامان شلوغش میکنه)
اومد سمتم و میشکولی از بازوم گرفت( آییی وحشی)
دستشو بالا برد( پیام به علی دستت بهم بخوره گازت میگیرم)
خندید و سری تکون داد( دیونه)
شام رو دور هم خوردیم هر کی رفت یه سمتی منم ظرفا رو شستم و رفتم پیش بابا