_(ما یه شرکت ساخت و ساز مجتمع های تفریحی و مسکونی و تجاری هستیم منم سرپرست پروژه فنلاندم باید برم ببخش)
پوزخند زدم ( بری؟ اره برو برو فکر کردی من چیم؟؟ یه عروسک ؟ میخوای اینقدر راحت ولم کنی؟فکر کردی چقدر دوست دارم؟)
_(به خدا که منم دوست دارم ولی مجبورم برم )
گوشیش همش زنگ میخورد اونم همش قطع میکرد
+(نمیخوام ببینمت برو )
_(گیتا من نمیرم که برنگردم برمیگردم قول میدم )
اشکام شروع به باریدن کردن پاشدم و کیفمو از تو ماشین برداشتم خواستم برم اما فکر کردم من بدون سهراب نمیتونم برگشتم دیدم اونم بلند شده رفتم جلوش زانو زدم
+(توروخدا نرو بدون تو میمیرم)
_(پاشو پاشو ........ میرم ولی زود برمیگردم قول میدم)
کاری از دستم برنمیومد نفسم به شماره افتاده بود بغلم کرد و رسوندم خونه
چند روزی بود که حالم خوب نبود بهم خبر داد که شب پرواز داره رفتم فرودگاه
دیدمش که داشت پاسپروتو تحویل میداد برام دست تکون داد چشام سیاهی رفت وقتی دیدم داره دور میشه اخه دیر رسیده بودم نمیتونست بیاد پیشم نفسم بند اومد افتادم دوید بیاد سمتم که اجازه ندادن و گفتن نمیشه
سهراب من رفت زندگیم رفت به مسیر رفتش نگاه میکردم و اشک میریختم بردیا بغلم کرد و بردم سمت ماشین
+(اجی دردت بجونم برمیگرده)
_(اگه برنگشت چی؟)
+(برمیگرده تو غصه نخور .....برگرده ببینه اینقدر بیتابی کردی ناراحت میشه ها)
اهی کشیدم و به بیرون نگاه میکردم