تو اینه دیدم که نشست رو زمین و سرشو تو دستش گرفت
نفسم بالا نمیومد قلبم درد میکرد
+(خوبی اجی؟)
_(نه)
به بدبختی نفس میکشیدم بردم سمت بیمارستان بستریم کردن
کارم گریه بود و بس چند باری سهراب اومد اما عسل و نیلو اجازه ندادن بیاد پیشم یه هفته بود که بستری شده بودم کمی بهترم بودم ساعت ۳ صبح بود پاشدم و وسایل و دارو هام رو تو کولم گذاشتم و حاضر شدم یه یادداشت هم نوشتم که من رفتم و سراغم رو نگیرین ساعت ۴ بود که کارم تموم شد و رفتم خونه یه دوش گرفتم و وسایلمو و لباسامو هرچی که داشتم رو ریختم تو چمدون و بقیه ریزه پیزه ها رو هم ریختم تو دوتا کوله و همه رو گذاشتم دم در ساعت رو نگاه کردم نزدیک به ۵ بود خودمم اماده شدم یه کاپشن مشکی و یه شال مشکی با یه بافت سفید زیر کاپشنم و شلوار مشکی چسبی پوشیدم و رفتم در اتاق بردیا خوابیده بود اروم بیدارش کردم با صدای خش دار گفت( سلام تو مگه نباید بیمارستان باشی؟)
_(هیچی نگو میخوام حرف بزنم)
همه چی رو براش تعریف کردم اعصابش خورد شد ( حسابشو میزارم کف دستش پسره ی .....)
+(نه کاری بهش نداشته باش فقط یه چیزی به هیچکس نگو من کجا رفتم حتی به مامان بابا اگر سهراب اومد اینجا به اونم نگو فقط بگو رفته و دست از سرش بردار ..... خوب داداشی؟)