*گیتا*
یه هفته بود که خونه نوا بودم دیگه باید میرفتم رفتم تو اتاق و وسایلم رو جمع کردم و زنگی به بردیا زدم
+(سلام داداش خوبی؟)
_(سلام گیتا ممنون تو خوبی؟)
+(اومم خوبم چه خبر؟)
_(سهراب در به در دنبالته میگه اشتباه میکنه برگرد برات توضیح بده)
+(نه نمیخوام توضیح بشنوم همون موقع باید میگفت)
_(کارای ویزات داره تموم میشه تا یه امکان داره تا هفته دیگه طول بکشه)
+(اِ خوب باشه مرسی)
_(کاری نداری؟ پولی چیزی؟)
+(نه دارم بهت میگم اگر تموم شد)
خداحافظی کردم و وسایلامو بردم از اتاق بیرون که نوا دیدم
+(کجا؟)
_(کارام جور شده باید برم)
+(اِ به سلامتی میرسونمت)
_(نه خودم میرم ممنون )
از پدرو مادرش خداحافظ کردم و رفتم ترمینال برای هواپیما پول داشتم اما دوست داشتم با اتوبوس برم
نمیدونستم کجا برم که یهو صدای یه اقایی اومد که داد میزد مسافرای رشت سوار شن اره همینه شمال بهترین جا برای موندنه
رفتم بلیط گرفتم و سوار شدم
یه پیام دادم به بردیا که من میرم رشت وقتی برسم بهت زنگ میزنم
وقتی رسیدم خیلی حس ترس و ناراحتی داشتم که چرا تنهام اما خودمو نباختم و رفتم هتل حوصله زنگ زدن نداشتم پیام دادم که کدوم هتلم و رسیدم
دوسه روزی بود که شمال بودم تصمیم گرفتم برم لب دریا
دریا بهم ارامش میداد ارامش عجیب و دوست داشتنی یهو به سرم زد این دنیا به چه دردی میخوره؟ میخوام چی کار زندگی کردنو؟ خسته شدم رفتم تو اب اینقدر جلو رفتم که فقط سرم بیرون بود چشامو بستم و از هوش رفتم
*سهراب*
راهی برام نمونده بود دوهفته بود که در به در دنبال گیتا میگشتم باید دست به دامن سیاوش میشدم میدونم کار خوبی نبود اما گیتا مهمتر از این چیزا بود
رفتم سمت خونه سیاوش زنگ زدم و رفتم بالا درو باز کردم