+(عاله)
_(جونم کیارس خاله)
نگاهی به ماکان نگران انداختم
+(ماکان کجان؟؟)
_(دوتاشون اتاق عملن باراد دستش داره عمل میشه ستاره پاش خداروشکر کیارس پیش من بود)
کیارس رو زمین گذاشتم و نشستم رو صندلی حال منم خوب نبود شاهد اومد پیشم
+(عزیزم خوبی؟)
_(شاهد خوبم کیارس رو اروم کن)
بچه یه ساله اینقدر ترسیده بود که همش گریه میکرد
همه عصبی بودن همه بعد از دوساعت هر دوشون از اتاق عمل بیرون اومدن
خداروشکر خوب بودن هر دو قبلا تو این بیمارستان کار میکردم رفتم پیش یکی از پزشکا و ازش خواستم خودش پزشک باراد و ستاره بشه داشتم بر میگشتم پیششون که حس کردم میخوام بالا بیارم دودیم سمت دستشویی و بالا اوردم صورتمو شستم و تو اینه به خودم نگاه کردم رنگم پریده بود تپل شده بودم
(زندگیت خوبه با شاهد؟ راضی هستی؟ دوستش داری؟ قلبت برای بودنش میتپه؟ عاشق بچه تونی؟)
جواب همه این سوالا اره بود از عمق وجودم میگفتم که خوشحالم از بودن کنار شاهد رفتم بیرون و رفتم سمت شاهد بهش رسیدم
+(شاهد جانم ؟)
برگشت سمتم
_(بالا اوردی ؟؟ خوبی عزیزم؟؟)