با شنیدن صدای جیغ ترسیدم و از جام بلند شدم دیدم ستاره و بارادن نگاشون میکردم که باراد ستاره رو بغل کرد و باهم نشستن داشت قربون صدقه اش میرفت حسودیم شد ولی من که شاهد رو داشتم برگشتم سمت شاهد دیدم اخم کرده و دستش رو گذاشته تو جیب شلوارش رفتم سمتش
+(چیه ؟؟چرا اخم؟)
_(بهش حسودیت شد؟)
کپ کردم از کجا فهمید؟ رفتم توبغلش و دستم رو دور کمرش حلقه کردم و سرمو به سینش فشردم
+(تورودارم حسودی معنایی نداره)
دستشو از جیبش دراورد و به عقب هولم داد
_( دوستش داری هنوز؟؟)
عقب عقب رفتم دلم گریه میخواست جیغ میخواست من باراد رو هنوز دوست داشتم ولی از شاهد هم متنفر نبودم
+(اره اره هنوز بهش فکر میکنم ولی تورو دوست دارم ازت متنفر نیستم عاشقت نیستم ولی دوست دارم کنارت ارامش دارم کنارت خود واقعیمم کنارت احساس امنیت دارم ....)
یهو پام لیز خورد و افتادم پایین چشامو بستم که چیزی نبینم با حس اینکه کشیده شدم بالا چشامو باز کردم دیدم تو بغل شاهدم که با اخم وحشتناکی نگام میکرد
_( از کنارم تکون نمیخوری فهمیدی؟)
سرمو تند تند تکون دادم شاهد وسایل رو جمع کرد و راه افتاد سمت پایین کوه منم پشتش میدویدم زندیگ سختی در پیش داشتم باید میساختم زندگیم رو