خندیدم و گفتم( تاکسی)
دستشو اورد که دستمو بگیره پسش زدم و راه افتادم اونم پشت سرم اومد
*دانای کل*
لورا و شاهد داشتن میچرخیدن و ذهن شاهد پیش ساحلش بود که چرا یهویی تغییر کرده لورا هم همش رو اعصابش بود ولی مجبور به تحملش بود تا شب توی خیابون بودن
جک و ساحل هم داشتن پاساژ ها رو وجب میکردن و ساحل برای دخترش لباس میخرید ساحل با خودش فکر میکرد که بهترین کار رو کرده که داره شاهد رو اذیت میکنه
معلوم نبود ته اینکارا چی میشه
*شاهد*
خسته و کوفته برگشتم خونه دیدم ساحل هنوز نیومده تکیه دادم به در که یهو در بازشد و چون تعادل نداشتم پرت شدم جلو ساحل سرشو اورد تو دید منم گفت اع تویی دوباره درو محکم باز کرد که در خورد تو پیشونیم هم خندم میومد هم عصبانی بودم
یه عالمه نایلون تو دستش بود رفت تو اتاق منم رفتم تو اتاق که لباسامو در بیارم دیدم لباس های کوچولو کوچولویی جلو دستشه و داره قربون صدقه شون میره ذوق زده رفتم جلو و نشستم کنارش و یکی از لباسا رو برداشتم و بوش کردم اخ چه بوی خوبی میداد
+(اخ بابا فدات شه کوچولوم)
لباسو زمین گذاشتم و به ساحل ذوق زده که داشت لباسا رو نگاه میکرد نگاه کردم
+(ساحل؟)
_(جانم؟)
+(میای تموم کنیم این بازی رو؟)
_(نه سوال بعدی؟)
+(چرا؟)
_(باید بدونی زندگی ارزشش بیشتر ایناس که داری خرابش میکنی)
+(میدونم بیا تمومش کنیم)
سرشو بلند کرد و تو چشام زل زد و بعد از کمی ابروشو داد بالا و گفت( نوچ تو هنوز سر عقل نیومدی) عصبانی پاشدم و رفتم بیرون
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳