بعد از چند ثانیه محمد و کیخسرو و سهراب اومدن تو اتاق نگاهی به سهراب کردم چشماش قرمز بود معلوم بود یا گریه کرده یا نخوابیده شبو نگام کرد و لبخندی زد منم در مقابل لبخندی زدم و چشمام رو روی هم فشار دادم
انگار جون گرفت( خوبی گیتا؟)
+(اره بابا اینا شلوغش کردن ......)
هنوز حرفم تموم نشده بود که حالت تهوع بهم دست داد و دویدم سمت دستشویی و تا جون داشتم بالا اوردم اومدم بیرون واقعا حال نداشتم نزدیک بود بیوفتم که سهراب گرفتم و گذاشتم روی تخت
+(بریم بیمارستان؟)
از چشماش نگرانی میبارید ( نه خوبم)
نیلو و عسل رفتن بیرون محمد و کیخسرو هم پشت سرشون
+(ببخشی نباید بی مقدمه اون حرف رو میزدم)
_(نه اشکالی نداره اتفاقا میخواستم یه چیزی بهت بگم ...... ببین تو پسر خیلی خوبی هستی واقعاا اقایی ولی من فعلا نمیخوام ازدواج کنم)
نگام کرد نگاش پر از غم شد
_(یعنی فعلا شاید ۲ سال دیگه ازدواج کنم)
+(کس دیگه ایی رو دوست داری؟)
چشاشو بست وقت خوبی برای اذیت کردنش بود
_(راستش اره)
چشاشو محکم باز کرد و خشمگین نگام کرد دستاشو سفت مشت کرد با صدای دورگه گفت (کیه؟)
_(یه پسر خیلی خوبیه ۲۴ سالشه خانواده خوبی داره عکسشو دارم میخوای ببینی؟)
گر گرفته بود چشماش قرمز قرمز بود هر لحظه حس میکردم الان گردنمو بین بازوهاش له میکنه گوشی رو اوردم