مثل برق و باد روزها گذشتن روزهای نحسی که به اجبار باید خودمو خوشحال نشون میدادم روز خواستگاری شاهد ازم یه روز عذاب اور بود اما به اجبار لبخند زدم و بله رو گفتم روز عقد منو شاهد روز عقد باراد و ستاره بود دقیقا باهم عقد کردیم هر دومون موقع گفتن بله سختمون بود و با بغض جواب دادیم ولی وقت رفتن که خواستیم خداحافظی کنیم باراد سرش پایین بود و نگاهم نمیکرد و اومد جلو و گفت( مبارک باشه اجی به پای هم پیر شین)
با صدای لرزون اینو گفت منم با حال خرابی که داشتم دستمو گرفتم به کت شاهد که نیوفتم که باراد چشای لرزونشو دوخت بهم شاهد بغلم کرد و بردم روی صندلی نشوندم و بهم از عسلی که اونجا بود داد خوردم با نگرانی گفت( خوبی ؟؟)
با نفرت نگاش کردم( باید خوب باشم؟)
هوفی کشید و سرشو تکون داد و بلند شد و رفت اون ور و عصبی دست توی موهاش میکشید از حق نگذریم خیلی خوشتیپ بود اما .......
بلند شدم و رفتم سمتش و دستمو گذاشتم رو شونش بلاخره دیگه شوهرم بود برگشت سمتم چشاش قرمز قرمز بود معلوم بود که خیلی عصبانی نگاش کردم برام سخت بود از کلمات محبت امیزی که فقط برای باراد استفاده میکردم رو به کس دیگه ایی بگم اما مجبور بودم
+(ناراحت شدی ....عزیزم؟)
نگاهش رنگ تعجب گرفت اما لبخند جذابی زد و گفت( نه فدات شم .... خوبی؟)