_( اره من میدونستم)
+(چرا بهم نگفتی؟)
_(عمه اینطور خواسته بود )
+(تو اون روزا رو یادته؟)
_(خیلی بچه بودم ولی بیقراری های عمو سهراب و اینازجون و بابام رو یادمه یادمه که کار هر روز همه شده بود گریه هیچ کس حوصله هیچ کاری رو نداشت اینازجون فقط بخاطر رسیدگی به تو سرپا بود وگرنه اصلا حالش خوب نبود هر روز یا عسل جون یا نیلو جون میومدن خونه و کارا رو انجام میدادن با اینکه نیلوجون و خانوادش تو اصفهان زندگی میکردن اما بخاطر وضعیت روحی خانواده ما اومدن اینجا تو اون روزا بابات اینقدر ناراحت و شکسته بود که فقط بخاطر تو بعضی موقع ها لبخند میزد گردنبند ماه گردنتو نگاه کن)
از توی لباسش درش اورد و نگاش کرد
_(اینو عمو سهراب تو اولین سالگرد مامانت گردنت کرد چون عمه خواسته بود)
+(میدونم تو اون دفتر نوشته بود مامان ......مامان دوست داشتم الان اینجا بودی مامان جوابمو بده مامان)
لحظه به لحظه حالش بد تر میشد بغلش کردم بعد از چند دقیقه شونه هاشو گرفتم و عقبش زدم
+(ساحل اروم باش تپش قلبت خیلی شدیده ساحل)
_(خوبم داد نزن )
چندتا نفس عمیق کشید و دوباره سرشو رو سنگ قبر مامانش گذاشت سرمو بلند کردم دیدم همه اومدن اینجا دستی بلند کردم که بیان