گیتا به راه افتاد و رفت سمت کلاس و بچه ها گنگ به مسیر رفتنش نگاه میکردن سهراب توی دلش اتیش بود که چرا هیچ عکس العملی نشون نداد بچه ها سهراب رو بردن که صورتش رو بشوره دخترا هم رفتن سمت کلاس
وقتی وارد کلاس شدن دیدن گیتا نشسته جایی مقابل جایی که گروهی مینشستن دخترا نشستن سر جای قبلی وقتی پسرا اومدن تو متوجه تغییر جای گیتا شدن اما بخاطر سهراب چیزی نگفتن استاد که اومد سر کلاس شروع کرد به حضور و غیاب رسید به اسم گیتا
+(خانم یوسفیان)
_(بله)
+(اِ چه عجب که پیش دوستاتون نیستید چیزی شده؟؟)
_(نه استاد کمی کسالت دارم به همین دلیل گفتم بهشون نچسبم مریض شن)
+(اووو چه دوست خوبی .....صحیح)
درس رو شروع کرد استاد اما تمام مدت حواس سهراب به گیتا بود گیتایی که بعد از حرف صبح کاملا عوض شده بود چیزی نمیگفت مزه نمیریخت به درس گوش نمیداد استاد رو مسخره نمیکرد چی شده بود که اینطوری بهم ریخته بود بعد از کلاس رفت بیرون و رفت سمت خونه سهراب اومد باهاش حرف بزنه اما دید اصلا تو حال خودش نیست ماشینشو برداشت و دنبالش رفت دید گیتا اصلا تو حال خودش نیست و داره فقط راه میره خواست بره اون طرف خیابون که یه ماشین نزدیک بود بهش بخوره سهراب داد زد صداش زد اما هیچ تغییری توی حرکتش ایجاد نشد
*گیتا*
نمیدونم بعد از چند ساعت رسیدم خونه حوصله هیچ کس رو نداشتم رفتم تو اتاق خودم و رو تخت با همون لباسا خوابم برد
صبح چشمامو باز کردم بردیا نگران نگام میکرد
تا چشمامو باز کردم دوید بیرون که یه پیر مرد اومد تو بیشتر که نگاه کردم پزشک خانوادگیمون بود