+(چند لحظه من چک کنم .......... برای اقای افشار و خانم یوسفیان)
نگاهی به گیتا کردم خوشحالی رو توی چشماش میشد دید
_(برامون دوتا هات کالت و کیک شکلاتی بیارین)
+(چشم)
رو کردم به گیتا داشت اشک میریخت
+( گریه چرا؟)
خندید و اشکشو پاک کرد( یعنی ارزوم این بود که بهت برسم الانم رسیدم خیلی خوشحالم)
+(یعنی میشه؟؟ نهار بخوریم بریم خونه ببینم قضیه چیه؟)
نهار رو خوردیم و رفتیم سمت خونه ما به محض وارد شدن ما ماهک اومد سمتمون و پرید بغل گیتا( زندایی چه خوب دوباره دیدمت زندایی کی نی نی میاری که من باهاش بازی کنم؟)
گیتا سرخ شد و سرشو انداخت پایین
+(دایی بیا پیش من ببینم)
بغلش کردم( کی خونس؟؟)
_(مامانم بابام داداشت پدربزرگ پدر بزرگ زندایی بابای زندایی مامانش داداشاش)
+(با صابر قهری؟)
_(بله که قهرم بهم قول داد کارتون بیاره برام نیاورد گفت بستنی میاره نیاورد من با داداشت قهرم)
+(خودم برات میخرم وروجک)
رفتیم سمت پذیرایی تا دیدنمون بلند شدن ماهم رفتیم کنار هم یه گوشه نشستیم
پدربزرگم گفت( خوب تا اونجایی که من و یوسفیان بزرگ متوجه شدین شما از قبل باهم نامزد بودید درسته؟)
+(بله پدربزرگ زمانی که شما برای کارهاتون رفته بودید خارج از کشور من و ابجی و صابر رفتیم خواستگاری)