نگاش کردم و سرمو به معنای اینکه فهمیدم تکون دادم
جوری چمدون رو گذاشتیم تو کارتون که انگار میخوایم بندازیم دور هماهنگ کرده بودیم که به بهانه اشغال ببرنش و بزارن پشت در واحدی که برای بابام بود
کمی که فکر کردم دیدم که مامان و بابا که تو لندن زندگی میکردن باید از بابا میپرسیدم جریان چیه؟ولی الان وقتش نبود
قرار شد سهراب با لورا که اندامش شبیه من بود از خونه برن بیرون لورا رو امده کردیم و با بالشت براش شکم گذاشتیم و لباس منو تنش کردیم کاملا شبیه من شد سهراب و لورا که از خونه بیرون رفتن دیدم که ۴ تا ماشین افتادن دنبالشون من و اقا امیر هم با هر خفتی بود رسیدیم به خونه بابا اینا سریع رفتم بالا و در خونه رو باز کردم و چمدون ها رو بردم تو و درهارو قفل کردم نفس عمیقی کشیدم و یه نگاه کلی به خونه انداختم خونه قشنگی بود یه پذیرایی بزرگ داشت که اشپزخونه تهش بود و یه راهرو داشت که ۳ تا در توش بود دوتا اتاق و یکیشم دستشویی بود کلا خیلی قشنگ بود لباسامونو چیدم تو کمد و دراور خونه فقط وسیله داشت ولی لباس و اینای مامانم و بابام تو کمدا نبود این نشون میداد که اونا اینجا زندگی نکردن رفتم تو اون یکی اتاق و نگاهی بهش انداختم خیلی اندازش برای اتاق بچه خوب بود ولی من بچمو تو خونه خودمون توی حیاط اون خونه بزرگ میکنم
رفتم تو اشپزخونه در یخچالو باز کردم دیدم پُرِ یه کاغذم توی یخچال بود برش داشتم
(یخچالو من گفتم پر کنن نگران نباش کسایی که اینارو گذاشتن اینجا کاملا مورد اعتمادن امیر)