دویدیم سمت ماشین و رفتیم مکان مورد نظر بعد از رسوندن کیخسرو و محمد رفتم دنبال عسل و گیتا و نیلوفر
+(سلام خانومم چطوری؟)
_(فداتم تو خوبی؟)
سری تکون دادم و منتظر سوار شدن عسل و نیلوفر شدم بعد از سوار شدن رفتیم باغی که برای پدر بزرگم بود و به من داده بودش و حالا برای محمد و نیلوفر امادش کرده بودم
وقتی رسیدیم باغ به سرعت بردمشون سمت بچه ها میدونستم محمد داره سکته میکنه از استرس
نیلوفر رو نشوندن روی یه صندلی بعد از چند دقیقه محمد اومد سمت نیلو
+( سلام نیلو خوبی؟)
_(سلام مرسی تو خوبی؟)
+(استرس دارم یکم ..... میگم من از یه دختری خوشم میاد بنظر تو چی کار کنم؟)
_(واسه چی به من میگی؟)
+(خوب ... خوب تو دوستمی )
به صندلی تکیه داد و گفت( به نظر من برو رُک و راست بهش بگو)
+(اگه گفت نه چی؟؟)
_(تو پسر خوبی هستی امکان نداره جواب منفی نمیده)
اشکی از گوشه چشم نیلو چکید که سریع پاکش کرد
+(خوب الان من بهش بگم؟)
_(اومم بگو بهش)
+(خوب باشه ...... نیلو میشه با من ازدواج کنی؟؟)
اولش گنگ نگاش کرد بعد چشماش شروع به باریدن کردن هیچ حرکتی نمیکرد فقط زل زده بود تو چشمای محمد و اشک میریخت
اروم به شونه گیتا زدم که بغض کرده بود منم اروم گفتم جوری که کسی نشونه
+( چرا گریه میکنه؟)
_(هیییی ...... اخه نیلو از قبل عاشق محمد بوده از وقتی که دبیرستانی بود الانم باورش نمیشه که ازش خواستگاری کرده)
+(ها؟؟؟ مگه چند وقته همو میشناسن)
_(خوب اون موقع همسایه بودن اما از اون محله که میرن نیلو میمونه و عشقی که کسی ازش خبر نداره جز من و عسل از وقتی که فهمید این محمد همون محمده داغ دلش تازه شد و الانم که اینجاس)
+(چه ناراحت کننده ....... میدونی محمد هم خیلی وقته دوسش داره ؟؟ از ترم اول دانشگاه از روزی که برای کلاس اول اومد و دیدش)