داشتم غذا میخوردم که گوشی سهراب زنگ خورد به صفحه اش نگاه کرد و ببخشیدی گفت و رفت دور تر از غذا خوردن دست کشیدم و به سهراب نگاه میکردم
عصبی حرف میزد و همش توی موهاش دست میکشید بعد از حرفش اومد و کنارم نشست
+(ببخشد یه تلفن کاری بود)
_(کی بود سهراب؟)
+(حرف میزنیم حالا)
چیشده بود؟ نهار رو خوردیم و راه افتادیم بریم سهراب ماشینشو داد به بچه ها که با اون برن من و خودشم با ماشینی که توی پارکینگ بود راه افتادیم پشت سر بچه ها بودیم که سهراب یهو ترمز کرد و دور زد
+(هیننننن سهراب جان چی شد؟)
هیچی نگفت و به راهش ادامه داد رسیدیم به بالا ترین جای کوه که وایساد و از ماشین پیاده شد
_(بیا پایین)
ترسیده درو باز کردم و رفتم پایین یهو باد خیلی شدیدی اومد و شالم از سرم افتاد و موهام توی باد شناور شد که سهراب اومد سمتمو شالمو انداخت رو سرم و موهامو بوسید اشکشو دیدم که ریخت روی گونم
+(گریه برای چیه؟)
_(بیا بشین )
نشستیم لبه کوه
_(باید برم .... باید برم فنلاند اونجا کارا بهم ریخته معلوم نیست کی برگردم پدربزرگ کارامو درست کرده اونجا ادامه درسمو بخونم و روی سر کارگرا باشم)
+(بری؟ تو مگه چی کار میکنی که میخوای اونجا درستو بخونی و بری ؟؟ پس من چی؟)