و یکی از عکسای خودشو اوردم و نشونش دادم
_(اینه پسر خوبیه ولی حیف الان زوده وگرنه باهاش ازدواج میکردم ازم خواستگاری کرده ولی خوب زوده نمیتونم الان )
چشماش رو بسته بود یهو باز کرد و عکس رو نگاه کرد دید خودشه تعجب کرد
+(اشتباه اوردی این منم)
_( ببینم)
نشونم داد( نه درسته این همون پسرس)
خندید دوست داشت یه کاری بکنه ولی نمیشد دستمو محکم بوسید و رفت سمت در
+(ببین دردت به جونم ....... ببین تو بگو ۱۰ سال من صبر میکنم ۲ سال چیزی نیست )
خندیدم و خداحافظی کردم ازش ، دیونه!
چند روزی خونه موندم بعدش رفتم دانشگاه از درسام جا می موندم
روزا همینجوری پیش میرفت ۱ سالی گذشت تو خونه نشسته بودم و داشتم با سهراب چت میکردم که پدر بزرگ زنگ زد و با بابا حرف زد بعد از چند دقیقه بابام گفت ( میترا اقام بود)
+( خوب چی گفت؟)
_(گفت گیتا الان دیگه بزرگ شده باید ازدواج کنه )
+(خوب میگفتی گیتا با سهراب نامزده)
_(نگفتم اخه گفت باید با پسر دوست قدیمیش ازدواج کنه از بچگی قول گیتا رو به اون داده)
باشنیدن حرف بابا گوشی از دستم افتاد
+(چی؟؟؟ پسر دوست اقاجون دیگه چه خریه؟)
_(درست حرف بزن بابا ...... نمیدونم کیه اقام گفت که باید با اون ازدواج کنی ...... زنگ بزن به سهراب و بهش بگو)
+(چی بگم بهش اخه؟ ۱ ساله معطلش کردم الان بگم نه )
یهو تلفنم زنگ خورد
+(بیا سهرابه جوابشو دیر دادم نگران شده)
_(بهش بگو ..... من نمیتونم رو حرف اقام نه بیارم)
گریم گرفت گوشیم ۳ بار زنگ خورد بار اخر جواب دادم تا صدای سهراب پیچید تو گوشم بغضم ترکید
+(گیتا گیتا چی شده؟؟؟ گیتا دردت به جونم حرف بزن)
_(سهراب ....... بیا)
+(اومدم عزیزم اومدم )
بعد از نیم ساعت رسید اومد تو من روی زمین نشسته بودم و زانوم رو توبغلم گرفته بودم و گریه میکردم سهراب اومد تو منو اونجوری دید دوید سمتم