_( حیف تو نی به ای قشنگی ایجو گریه کنی؟ )
قلبم درد گرفت و خم شدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم که نوا اومد و پشتم رو ماساژ داد
+( مامان دیگه راجب این قضیه باهاش حرف نزن قلبش درد میگیره)
_(ببرش دکتر مامان اینجو خو اذیت میشه)
نفس نفس زنان گفتم( نه خوب میشم ..... نوا قرص)
یه قرص زیر زبونی گذاشت توی دهنم بعد از چند ثانیه خوب شدم
رفتم تو اتاق که کمی خوب شه حالم شروع کردم به دیدن عکسای خودم و سهراب
*دانای کل*
گیتا و سهراب هر دو دلتنگ بودند اما دلتنگیشان متمایز از هم بود سهراب دلتنگ بود و میخواست توضیح بده گیتا دلتنگ بود اما قلبش بد شکسته بود سهراب از وقتی فهمید گیتا به اصفهان نرفته اروم و قرار نداره هرجا رو که فکر میکرده رو گشته اما هیچ خبری از گیتاش نبود حالا که یک هفته گذشته بود خورد تر شده بود یه تیکه سنگ شده بود شبا با فکر گیتا میخوابید و صبحا با چشم اشکی بیدار میشد گیتا هم کم از سهراب نداشت اما قلب شکستش این اجازه رو نمیداد که بره پیش سهرابش کارای اقامتش با اشنا بازی و بدبختی های بردیا داشت درست میشد
قرار بود که هفته دیگه بره و دیگه برنگرده سخت بود اما باید میرفت تا فراموش میکرد یا شایدم بیخیال فکر کردن به سهراب