سری تکون داد و رفت بیرون نگاهی به کل خونه انداختم دلم برا اینجا تنگ میشد شاهد نگاه خیرمو دید و گفت(برمیگردیم برمیگردیم و همینجا بچمونو بزرگ میکنیم ..... بیا زودتر بریم)
سوار ماشین شدم و رفتیم
بعد از یه روز بلاخده استرسم تموم شد و تو المان بودیم رفتیم سمت خونه امیر و مبینا رسیدیم به اونجا خیلی خوش اخلاق بودن یه پسر و یه دختر داشتن جک و لورا خیلی مهمون نواز بودن
نشسته بودم روی صندلی و با حلقه ام بازی میکردم که مبینا اومد سمتم و کنارم نشست دستشو روی دستم گذاشت
+(خوبی؟)
_( بله ممنون ..... ببخشید مزاحم شما هم شدیم)
+(این چه حرفیه دختر و داماد گیتا رو چشم ما جا دادن)
_(با مامانم صمیمی بودین؟؟)
اهی کشید و گفت( خیلی نه ولی رفت و امد داشتیم و دوست بودیم هر وقت میدیدمش همش از اینازش میگفت بعضی موقع ها حسودیم میشد اما خوب دوستش داشت دیگه ........ حتی یادمه دوستای خودشم یکم از قضیه علاقش به ایناز عصبی بودن ..... ولی اون یه باری که ایناز رو دیدم واقعا ارزش دوست داشته شدن رو داشت )
_(اخرین بار کی مامانم رو دیدین؟)
+(روزی که فهمیده بود حامله اس و ۴ یا ۳ماهش بود اون موقع منو امیر تازه ازدواج کرده بودیم سهراب اومد گفت مسولیت شرکت رو به عهده بگیریم چون خودشون میخواستن برن ایران اما گفت بر میگرده و رفتشون بی بازگشت بود وقتی دیدمش خیلی برای وجود تو خوشحال بود و میگفت قراره بچم رو پیش ایناز بدنیا بیارم قراره پیش اون بزرگ شه خداکنه شبیه اون بشه ..... انگار میدونست قرار خودش تورو بزرگ نکنه )