اشک از چشام جاری شد که با خنده گفت( نبینم ساحل خانم من گریه کنه ها)
لبخندی زدم ( خوبم ایناز جونم )
شاهد از در اومد تو منم سریع خداحافظی کردم و قطع کردم به سختی بلند شدم رفتم جلوش و کتشو گرفتم
+(چیشد عزیزم؟)
_(فعلا هیچی اقا امیر خیلی تلاش کرد ولی فعلا هیچی معلوم نیست)
کلافه نشست روی مبل و سرشو تو دستاش گرفتم رفتم رو به روش و اروم نشستم رو پاش
+(چیشده؟ برام کامل بگو )
_(اینجا دیگه امن نیست برای تو )
ترسیدم و از رو پاش بلند شدم
+(چی؟)
دستمو رو شکمم گذاشتم
_(اروم باش چیزی نیست فقط باید ببرمت یه جای دیگه ادمای رحمانی دنبالمون تا اینجا اومدن)
+(رحمانی کیه؟ نکنه همونه که همه چی زیر سرشه؟)
_(اره همونه ..... الانم افتاده دنبالم که تحویلم بده و همه شک ها از روش برداشته بشه)
+(خب ... خب الان چی کار کنیم؟)
_(نمیدونم نمیدونم)
کلافه گوشیشو دراورد و زنگ زد به یکی رفت تو اتاق منم تکیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین حالم خوب نبود اخه یه زن که ۶ ماهِ باردارِ چرا باید این همه عذاب بکشه ؟؟
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون اومد و چمدون هارو بیرون اورد پاشدم و نگاش میکردم
+(بابات .....خوبه خداروشکر گفت که بهت سلام برسونم)
ها؟ تعجبی نگاش کردم که تو گوشیش یه چیزیو تایپ کرد و بهم داد
+(امکان داره با هر روشی شونود شه اینجا وقتی با بابات حرف زدم هم یجوری حرف زدم واضح نباشه چی میگم ....... بابات گفت یه خونه داره اینجا که با مادرت توش زندگی کردن ۳ سال ادرسشو داد بهم و گفت کلیدش کجاس باید یجوری ببرمت اونجا حالا هر طوری شده)