به جرم عاشقی : عنوان

نویسنده: motahharehbaghany

پارت :٣٨

به سمت آشپزخونه دویدم و با یک لیوان آب پیش سهیل برگشتم. 
لیوان روسمتش گرفتم؛لبخند محوی زدو لیوان رو ازم گرفت و یک مقدار ازش خورد.
- بهتری؟
سرش رو تکون داد. 
- چیشده سهیل؟ 
نگاه کلافه و عصبیش رو ازم دزدید
- کارخونه آتیش گرفته نفس!
- چییی؟
با حرفی که زد پاهام سست شدو رو زمین زانو زدم. 
- نفس! 
- آ. آتیش گ.گرفته؟ 
-آروم باش نفس؛زیاد آسیب ندیده! 
یعنی ممکن بود این آتش سوزی عمدی باشه و یکی کارخونه رو از قصد آتش زده باشه؟  
فکر اینکه بابا برای انتقام گرفتن از سهیل کارخونه رو آتش بزنه به جونم افتاد وداشت دیوونم می کرد!
-نفس من...
میدونستم چی می خواد بگه؛چشمام رو با اطمینان روی هم گذاشتم 
- تو برو سهیل! نگران من نباش؛ خودم میرم دکتر!
- مطمئن باشم میری؟ 
- آره.
چشمکی زد
- پس می خوای خودت خبر باباشدنمو  بدی؟!
کوتاه اومدم و لبخند کمرنگی زدم 
- شاید! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.