پارت :٩٠
- نه کسرا نه؛ الان هم نگو؛ خواهش میکنم!
- از چی میترسی؟ از دادیار؟
- آره. من حاضرم به خاطرت...
-درسته ازدواجمون صوری بود تا دادیار بیخیالت بشه و نباید عاشقت میشدم ولی لعنتی من هم آدمم، قلب دارم؛ احساس دارم؛ میفهمی؟!
با هر حرفی که از یکتا و کسرا درباره دادیار میشنیدم، حالم بیشتر از این حیوون انساننما بهم میخورد!
میدونستم که دادیار آدم خوب و درستی نیست و برای همین باهاش ازدواج نکرده بودم؛ولی فکر نمیکردم انقدر پست باشه که بخواد...
- انقدر غُد و لجباز نباش کسرا؛ بفهم من رو! هر چی زودتر این ماجرا رو تموم کنیم؛ به نفع خودمونه!
- چیرو تموم کنیم یکتا؛ من تازه میخوام معنای واقعی زندگی کردن رو، با تو یاد بگیرم!
- کسرا!
-نگران نباش عزیزم؛ نمیذارم دادیار بهت آسیبی برسونه!
با رازی که از گذشته کثیفش فهمیدم؛ اگه خودش هم بخواد؛ دیگه نمیتونه دست از پا خطا کنه!
از شنیدن حرف کسرا وحشت کردم. من، حشمت خان وسهیل همگی بخشی از گذشته دادیار بودیم و این یعنی کسرا همچی رو درباره من و زندگیم فهمیده و میدونه که من...
- واقعا که!
پس برای همین، اون دختر طفلک رو توی این مدت اذیت می کردی آره؟
به خاطر اون دادیار عوضی که یک روز عاشقه و یک روز فارغ؟
- نه؛ خودمم تازه این رو فهمیدم.
-نمیخوای به من بگی؟
کسرا سکوت کرد و توجهی به حرف یکتا نکرد که زیرکانه ادامه داد:
- من و تو هر چند صوری، زن و شوهریم کسرا؛ نباید حرفی بینمون پنهون بمونه!
- هه؛ زن و شوهر بودنمون، بهونه خوبیه برای توجیه فضولیت نه؟!