- هیچیم نیست!
-خیلیخُب؛بیا بشین اینجا؛ با هم حرف...
- نمیخوام کسرا؛ میفهمی؛ راحتم بذار!
-داری گریه میکنی یکتا؛ چیزی شده؟
از من دلخوری؟
یکتا که تا اون موقع وانمود کرده بود؛ حالش خوبه؛با بغضی که توی گلوش بود؛ لب به شکایت باز کرد:
- چرا باهام این کار رو کردی کسرا؛مگه من چه بدی بهت کرده بودم نامرد!
-نمیفهممت؛میشه حرفت رو نپیچونی و واضح حرف بزنی بفهمم دردت چیه؟
- تو شرم نکردی؛ خجالت نکشیدی با وجود زن و بچه ای که داری...
- مغز فندقی!
خودت، این دختر و بچهش رو به ریش من بستی و خیال کردی زنمه؛ تقصیر من چیه آخه دیوونه؟
- ولی تو هم با سکوتت حرفم رو تائید کردی کسرا؛ یادت که نرفته؟
- من با اون زن هیچ نسبتی ندارم یکتا؛ اگه هم اون کار رو کردم فقط میخواستم حست رو نسبت به خودم بفهمم که با ادا و اصولهات فهمیدم!
یکتا که انگار؛ از اینکه قلبش جلویکسرا، رسوا و بیآبروش کردهبود؛ خجالت میکشید؛سکوت کرد و حرف نمیزد که کسرا با لحنی که بوی شیطنت میداد؛ ادامه داد:
-چقدر قشنگ به عشقت اعتراف کردی یکتا!
میشه بازم از این حرف ها بزنی و من رو از عشقت لبریز کنی؟!
یکتا با شنیدن حرف کسرا با ناز و عشوه خندید.
- به جز داد و بیداد کردن؛ از این حرفها هم بلد بودی و بهم نمی گفتی مستر خشونت؟!
- آره بخند؛ وقت خندیدن من هم میرسه یکتا خانم!
به وقتش، این حرفها و کارهات رو طوری تلافی میکنم که...
کسرا حرفش رو نصفه نیمه رها کرد و مرموزانه خندید.
حرفهاشون، لبخند کمرنگی روی لبم نشوند.
حالا، رفتارهای ضد نقیض کسرا و لرزش نامحسوس دستهاییکتا،وقتی که داشت معاینهام میکرد؛ برام معنی پیدا کرد!
این دختر، با خیالبافی و فکرهای پوچ و بیاساسش ،من رو به چشم کسی که عشق و زندگیش رو ازش گرفته بود؛ دیده بود و عذاب میکشید.
- تو با بقیه برام فرق داری یکتا!
خیلی وقت بود که میخواستم یک چیزی بهت بگم و شک داشتم؛ ولی حالا که حست رو نسبت به خودم میدونم...
- نه کسرا نه؛ الان هم نگو؛ خواهش میکنم!