پارت:١١۵
- مظلوم نمایی نکن!
خودت میدونی اگه این اتفاقها افتاد به خاطر مزاحمتهایی بود که برام...
دادیار نذاشت حرفم رو ادامه بدم و دستش رو روی بینیش گذاشت و آروم غرید :
-هیس؛ هیچی نمیخوام بشنوم!
از کارهاش خندهم گرفت و خندیدم؛اون هم نه خنده معمولی جنون آمیز.
انگار که دیوونه شده بودم!
درحالی که نمیذاشت حتی حرف بزنم بی دلیل محاکمهم میکرد..
حرفهاش هم مثل دیالوگفیلمها بود.انقدر خوب و بینقص بازی میکرد که اگه خودم حقیقت رو نمیدونستم باورش میکردم!
نگاه معنا داری بهش انداختم تا حداقل حرفهایی که نمیذاشت بزنم رو از توی چشمهام بخونه ولی محال بود چون آتیش کینه و انتقام کر و کورش کرده بود!
ساکت شدم و گذاشتم بهم زخم بزنه و خُردم کنه تا آروم بشه!
شاید تا اون موقع یه راهی پیدا و خودم رو از بندش رها میکردم.
- تو با خاک یکسان شدی نفس ولی من پولدار شدم و دیگه از کسی توی سری نخوردم و توهین نشنیدم.
دیگه تا کمر برای کسی خم نشدم و چشم نگفتم! برعکس، لباسهای مارکدار و گرون قیمت میپوشم و توی دوردورام دست روی هر دختری بذارم...
لبخند پیروزمندانه ای زد و ادامه داد:
- من به هر چیزی که خواستم رسیدم نفس!
وقتی مادرم رو توی اون شرایط دیدم با خودم گفتم یه روزی یه کاری میکنم جلوی پام زانو بزنی و کردم یا وقتی دستهای گره خورده تو رو توی دستهای سهیل دیدم قسم خوردم که ازش بگیرمت و گرفتم...
من و تو حالا مثل هم شدیم نفس فقط یه فرق های کوچولویی با هم داریم اونم اینه که...
نفسی گرفت و چشمهای رنگ شبش رو که نفرت توش موج میزد رو بهم دوخت.
- من خیلی کتک خوردم و زمین افتادم و تنهایی بلند شدم تا به اینجا برسم ولی تو بیلیاقت بدون هیچ زحمتی با به دنیا اومدنت توی خانواده خسروشاهی صاحب نصف دارایی حشمت خان و با یه عشوه خرکی و بله گفتن همه چیز سهیل شدی!
حرفهاش... بگم جیگرم رو سوزوند دروغ نگفتم!
لبم رو محکم به دندون کشیدم تا چیزی نگم و با گوشهام شاهد شکسته شدن قلبم شدم.
پوزخندی زد:
- نچ نچ فکر کردی زندگی واقعی هم مثل رمانه که عاشق یه پسر پولدار جذاب بشی و با کله بیفتی توی ظرف عسل نه؟!