به جرم عاشقی : عنوان
0
6
2
74
پارت : ٧٠
با هر حرفی که از پرستار می شنیدم؛ قلبم تندتر از قبل براش می تپید و بیشتر عاشقش میشد!
پرستار سوزن رو از دستم در آورد و پنبه رو،رد سوزن چسب زد و از رو صندلی بلند شد.
-می خوای ببینیش؟
- کی رو؟
پرستار که انگار قصد رسوا کردن سهیل رو داشت؛ سرش رو به حالت بامزه ای تکون داد و خندید.
-کی؟ همونی که از دست کارات جونش به لبش رسیده دیگه!
با شنیدن حرفش لبم رو به دندون گرفتم و خودم رو با پسرکم سرگرم کردم.
- اینجاست؟
- آره؛ بگم بیاد؟
واقعیت، برای دیدن دوبارش لحظه شماری می کردم؛ اما ترس از رو به رو شدنِ باهاش به خاطر حرفایی که زده بودم؛ وادارم کرد پا رو قلبم بزارم!
- نه؛ نمی خوام ببینمش!
نگاه متعجبش رو ازم دزدید و در رو باز کرد تا از اتاق خارج بشه که سهیل تکیشو از دیوار گرفت و سراسیمه سمتش اومد.
- هنوز به هوش...
با دیدنم حرف تو دهنش ماسید. مات و مبهوت نگاهم میکرد که لبخندی زدم و صداش زدم.
-جان دلم!
تو که من رو تا پای مرگ بردی و برگردوندی دختر!