پارت:١١٠
پلک زدم و قطره اشکم روی گونهم جاری شد.
- شاید دارم تاوان اشتباهات بابا رو پس میدم.
تاوان دل شکسته شده همون دخترهایی که بابا به بهونههای مختلف به کشورهای عربی میفرستاد و با پولش خونه رویاهاش رو روی خرابههای زندگی اونها بنا میکرد.
ولی منم که مثل همون دخترها بودم پس چرا...
- بسه دیگه نفس؛ هلاک شدی دخترم ؛ تو رو خدا تمومش کن!
چرا آخه این چشمهای خوشگل رو اینجوری خیس میکنی !؟
با چشمهای اشکی نگاهش کردم.
مرضیه خانم که معلوم بود میخواد حواسم رو پرت کنه با لبخندی که صورتش رو زیباتر میکرد پلاستیکی که کنار میز افتاده بود رو برداشت و سمتم گرفت.
با تعجب به مرضیه خانم نگاه می کردم که ابرویی بالا انداخت و گفت:
-بازش کن خودت میفهمی عزیزم!
کنجکاو شدم و پلاستیک رو گرفتم و بازش کردم که نگاهم قفل چند دست لباس نوزادی دخترونه شد.
- مرسی مرضیه جون؛ من که دلم رفت! چقدر اینها ناز و خوشگلن!
مرضیه خانم چتریهام رو که روی صورتم ریخته بود رو کنار زد و با شوق خاصی گفت:
- با این لباسها فندوقت خوردنیتر هم میشه مامان کوچولو!
شور و شوق مرضیه خانم من رو هم به وجد آورده بود.
آروم گرفته بودم و نمیدونستم این آرامش موقتیه!
لباس ها رو یکی یکی در آغوش میکشیدم و برای هر کدوم ذوق میکردم که مرضیه خانم یه جفت کفش کوچولو رو، روبه روم گذاشت.
اون ها رو برداشتم وکف دستهام گذاشتم و محو تماشاش شدم!
از تصور پاهای تپل دخترکم توی اون کفش ها قند توی دلم آب شد!
با چشمهای خندون و درخشانم بهشون نگاه میکردم که به خلسه شیرینی فرو رفتادم.
دلم میخواست زمان بایسته و من مدتها و ساعتها توی رویا و دنیای صورتی خودم بدون هیچ مزاحمی با سهیل و دخترکم زندگی کنم!
دنیایی که مثل قصههاست؛ آدمهاش خشن و بیرحم نیستند و برای همیشه در کنار هم با خوبی و خوشی زندگی میکنند...