با شنیدن صدام کسرا که روی مبل نشسته و به صفحه گوشیش خیره شده بود سرش رو بالا گرفت و با اخم های درهم نگام کرد که یکتا چند قدمی جلو اومد ودستم رو که کمی خونی بود رو توی دست هاش گرفت و با دلسوزی ای که حالم رو بد میکرد گفت:
-ببین با دستش چیکار کرده.
چرا آنژیوکت رو از دستت کشیدی و درش آوردی دختر؟
با کی لج میکنی آخه؟ هوم ؟ با کی؟ با خودت؟ چرا این همه به خودت صدمه میزنی؟
دستم رو از دستهای ظریف یکتا بیرون کشیدم و به سمتش براق شدم.
-متنفرم! از این همه نقش بازی کردن متنفرم!
این همه تظاهر به دلسوزی حالم رو بهم میزنه!
- چته باز چرا هار شدی؟
چرا آدم نمیشی تو؟
باز یکی بهت خندید و رو داد هوا برت داشت.
- آدم بشم؟ جز چندتا حیوون...
- حیف، حیف که مجبورم این مدت هم تا وقتی شوهرت بیاد و از اینجا ببرتت تحملت کنم وگرنه جوری آدمت میکردم که حتی از سایهم هم بترسی!
-چی پیش خودت فکر کردی؟
فکر کردی منم یکی مثل یکتا و دخترهای توی سری خور دور و برتم که هر چی بگی چشم بگم و ازت حساب ببرم؟ نه آقا؛ اشتباه گرفتی؛ من از اون دخترها نیستم!
به چهار چوب در تکیه دادم و نگام رو با لذت به چهره سرخ شده از عصبانیت کسرا دوختم و جسورانه ادامه دادم :
- دلم برات میسوزه بیچاره؛ خودت داری با دستهات خودت رو توی چاه میاندازی!
میدونی اگه سهیل بفهمه این مدت توی خونه تو بودم میتونه به جرم اخازی و آدم ربایی ازت شکایت بکنه؟ میدونی اگه زندان بیفتی یکتا رو از دست میدی و به جای پوشیدن کت و شلوار دامادی لباس زندان میپوشی و روی در و دیوارهای زندون یادگاری مینویسی؟!
- آدم ربایی؟ خیلی خودت رو تحویل گرفتی دختر!
انقدر بیکس و کاری که اگه اینجا هم بکشمت کسی پیدا نمیشه حتی جنازهت رو بیاد ببره چه برسه که بخواد به جرم آدم ربایی هم ازم شکایت کنه!
حرف کسرا خیلی برام سنگین بود؛ اونقدر سنگین که پرده از بزرگترین راز زندگیم برداشتم و جون خودم و سهیل رو به خطر انداختم.