به جرم عاشقی : عنوان

نویسنده: motahharehbaghany

پارت:١١٣
 خیابون خلوت بود. هر چقدر جیغ می‌کشیدم و کمک می‌خواستم کسی توی خیابون نبود تا کمکم کنه.
چند باری تقلا کردم تا رهام کنه ولی بازم هیچ فایده ای نداشت.در برابر اون مرد هیکلی زیادی ضعیف و شکننده بودم!
 مرد با دست‌های تنومندش کشون کشون من رو با خودش می‌برد تا اینکه ماشین شاسی بلند سفید رنگی جلوی پامون ترمز کرد.
با دست آزادش در ماشین رو باز کرد و من رو که براش به سبکی یه پَر بودم توی ماشین انداخت و خودش کنارم نشست.
تازه تونستم چهره‌ش رو ببینم.
زخم روی ابروش، تتوهای عجیب و غریب گردنش و زنجیری که توی گردنش انداخته بود...
 این مرد بوی خطر میداد! 
 سرجام نشستم و خودم رو عقب کشیدم تا بهش نخورم. 
چیزی نگذشت که احساس کردم در کنارم باز شد و یکی کنارم نشست.
رایحه عود و پیچولی! 
صاحب عطر رو خوب می‌شناختم.
به سمتش برگشتم و نگاه عصبی و منفورم رو بهش دوختم. 
- دیگه داشتم نگرانت می‌شدم آهوی گریزپا!
- دادیار! 
دادیار لبخند بدجنسی زد و ردیف دندون سفیدش رو به رُخ کشید.
- جون دادیار! 
باید حرف اون پیری رو گوش می‌کردی و از خونه کسرا بیرون نمیومدی خانمی‌؛ جایی که می‌خوام ببرمت برات امن نیست عزیزم. 
دست‌هام رو مشت کردم و انگار که دارم گردن دادیار رو می‌گیرم تا خفه بشه فشاری بهش وارد کردم و با عصبانیت سرش داد کشیدم.
- چرا راحتم نمیذاری دادیار؟ چی‌میخوای؟ با کاری که کردی فاتحه خوندی توی زندگی من و سهیل... 
هنوزم اون دل سنگی بی‌صاحابت خنک نشده نه؟! 
- نه نشده.
دلم وقتی خنک میشه که آوارگیت رو ببینم؛ له شدن و نابودی سهیل رو ببینم! 
لب‌هام رو تر کردم ومی‌خواستم حرف بزنم ولی مرد دستمالی جلوی دهنم گرفت و می‌خواست بیهوشم کنه که دادیار اون رو از دستش گرفت و به بیرون پرت کرد . 
-یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم بیهوشش کنی! 
- ما اینجوری آدم می‌دزدیم آقا! 
باید ساکت بشه وگرنه گیر میفتیم.
دادیار به در ماشین اشاره کرد و به مرد توپید. 
- بیخود! 
 مزاحممی؛ پیاده بشو و جلو بشین! 
می‌خوام با دلبرکم خاطره بازی کنم!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.