به جرم عاشقی : عنوان

نویسنده: motahharehbaghany

پارت:١١۴
مرد نیم نگاهی بهم انداخت و از ماشین پیاده شد و جلو نشست.
- حرکت کن! 
راننده که یه پسر جوون بیست ساله بود سری تکون داد و ماشین رو روشن و حرکت کرد.
بی‌توجه به نگاه‌های سنگین و آنالیزگر دادیار که معذبم کرده بود سرم رو روی شیشه گذاشتم و چشم هام رو بستم تا نبینمش. 
توی افکار خودم غرق شده بودم که دادیار دستش رو روی دستم گذاشت و با انگشتش پشت دستم رو نوازش کرد و مرموزانه گفت:
- از دست دادن چه حسی داره نفس؟عذاب آوره نه؟!
یادمه وقتی اولین‌بار تجربه‌ش کردم حسم شبیه به مرگ بود!
 انگار که داشتم آروم و بی‌صدا جون می‌دادم و می‌مُردم!
 با حالت چندشی انگار که یه چیز نجس و کثیفی رو لمس کرده باشم ابرو در هم کشیدم و دستم رو از زیر دست دادیار بیرون کشیدم و باکلافگی گفتم:
- داستان نباف دادیار!
حرفت رو بزن‌؛ حوصله‌ت رو ندارم!
-آخه خانمم خسته‌س و حوصله نداره؟ 
اشکالی نداره عزیزم اگه خوابت میاد سرت رو بزار روی شونه‌هام و بخواب! 
 با شنیدن حرفش دندون بهم سابیدم  و چشم‌غره‌ای نثارش کردم. 
این همه وقاحت و پُررویی تهوع آور بود!
دادیار نگاه ازم گرفت و دو دکمه پیراهنش رو باز کرد و رو به من که با تعجب نگاش می‌کردم با لحن خشک و جدی‌ای گفت:
- این رو یادته نفس؟
 به خراش روی گردنش نگاه کردم. 
 یادم بود. این خراش یه گوشمالی از طرف بابا و آدم‌هاش برای دادیار بود.
از کاری که باهاش کرده بودن ناراحت شدم ولی برای اینکه حالش رو بگیرم 
لبخند دندون نمایی زدم و با لحن حرص‌دراری گفتم:
- آره. اتفاقاً خیلی ناراحت شدم بابا شاهرگت رو نبرید!
دادیار سرش رو بالا آورد وبرای چند لحظه ای مات چهره‌م شد.به خودش که اومد نفسش رو عصبی  روی صورتم بیرون فرستاد و از بین دندون‌هاش غرید:
- منم یادمه؛ همه‌چی رو.
مخصوصاً تصویر مادرم رو وقتی که جلوی حشمت‌خان زانو زده بود و کفش‌های گرون قیمتش رو می‌بوسید و التماسش رو می‌کرد تا از خون پسر ناخلفش بگذره... 
سیبک گلوش تکون خورد و یک‌دفعه فریاد کشید. 
-گناه دادیار موحد چی بود نفس؟! 
به چه حقی این کار رو باهاش کردین؟ 
چون دوست داشت و می‌خواستت؟! چون هر کاری کرد که توجه‌ت رو جلب کنه یا چون پادو حشمت‌خان بود خودش و غرورش باید اینجوری له می‌شدن؟! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.