به جرم عاشقی : عنوان

نویسنده: motahharehbaghany

پارت : ۴٣

- چییی؟ 
- فکر کنم انقدر دوستش داری که به خاطرش حاضرباشی خودت رو در اختیار...
با سیلی محکمی که بهش زدم؛ حرف تو دهنش ماسید. 
- خفه شو دادیار؛ چی درباره من فکر کردی کثافت؟! 
دستش رو روی گونش گذاشت و با لبخندکجی نگام کرد 
-نچ. معامله گر خوبی نیستی نفس! 
 پوزخند صداداری زد و تهدیدم کرد
- ولی معامله با مردی که سر دخترش هم به راحتی معامله میکنه و اونو به عمارت ابوجاسم می فرسته تا... 
کاش بهم فرصت میدادی نفس؛ انقدر دوست داشتم که به خاطرت... 
 از شنیدن حرفش تعجب زده سرم رو بالا آوردم؛ نگاه مات زدم به سهیل که دست به سینه و با چهره درهم وچشمای به خون نشستش به من و دادیار نگاه می کرد افتاد.
ریتم نفس های نامنظم و تندش نشون میداد که خیلی عصبیه وجلوی خودشو گرفته تا بلایی سرم نیاره!
 دیدن دادیار اون هم کنارمن چیزی بود که می تونست سهیل رو تا مرز دیوونگی ببره! 
با چرت و پرت هایی هم که از اون عوضی شنید مطمئن بودم قراره فاجعه بزرگی بین من و سهیل رخ بده! 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.