به جرم عاشقی : عنوان
0
6
2
52
داستان : به جرم عاشقی
پارت :٣١
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از جام بلند شدم.
-منو احمق فرض نکن سهیل!
تو پنج ماهه پیش وقتی من به زندگی کوفتیت برگشتم؛ قبل اینکه بفهمی مهتاب آدم حشمت خان بوده؛ پسش زدی و از خونت بیرونش کردی!
حرصی خندید
- منظورت ازین حرفا چیه؟ میفهمی؟ از اینکه بهت خیانت نکردم داری سرزنشم می کنی؟!
با پوزخند نگاهش کردم
- از کجا معلوم این کار رو نکرده باشی؟ دختر زیبایی مثل مهتاب توی خونت باشه و تو...
با سیلی که بهم زد حرف تو دهنم ماسید.
- خفه شو نفس! بفهم چی میگی!
من مثل اون بابای عوضیت نیستم؛
که اگه بودم؛ دختر یک خلافکار فراری جرئت نمی کرد اینجوری تو روم وایسه و حرف بزنه!
حقیقتی که سهیل گفت؛ از سیلی که بهم زد بیشتر درد داشت و دلم رو مثل یک تیکه سنگ، سخت کرد!
نگاه بارونیمو با نفرت ازش گرفتم؛ از کنارش گذشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
از پله ها بالا و به سمت اتاقمون رفتم؛ لباس هامو از کمد برداشتم و تو ساکم چپوندم؛ در ساک رو بستم و از اتاق خارج شدم.
از پله ها پایین می اومدم که سهیل مقابلم وایساد و ساک رو از دستم گرفت و کشید
-کجا به سلامتی؟
- جایی که تو نباشی!
ساک رو رها کرد و نگاه دلخورشو ازم دزدید...
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳