به جرم عاشقی : عنوان

نویسنده: motahharehbaghany

داستان : به جرم عاشقی 
پارت :٣١

دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از جام بلند شدم. 
-منو احمق فرض نکن سهیل! 
تو پنج ماهه پیش وقتی من به زندگی کوفتیت برگشتم؛ قبل اینکه بفهمی مهتاب آدم حشمت خان بوده؛ پسش زدی و از خونت بیرونش کردی! 
حرصی خندید
- منظورت ازین حرفا چیه؟ میفهمی؟ از اینکه بهت خیانت نکردم داری سرزنشم می کنی؟!
 با پوزخند نگاهش کردم
- از کجا معلوم این کار رو نکرده باشی؟ دختر زیبایی مثل مهتاب توی خونت باشه و تو... 
با سیلی که بهم زد حرف تو دهنم ماسید. 
- خفه شو نفس! بفهم چی میگی!
من مثل اون بابای عوضیت نیستم‌؛ 
که اگه بودم؛ دختر یک خلافکار فراری جرئت نمی کرد اینجوری تو روم وایسه و حرف بزنه! 
حقیقتی که سهیل گفت؛ از سیلی که بهم زد بیشتر درد داشت و دلم رو مثل یک تیکه سنگ، سخت کرد! 
نگاه بارونیمو با نفرت ازش گرفتم؛ از کنارش گذشتم و از آشپزخونه خارج شدم.
از پله ها بالا و به سمت اتاقمون رفتم؛ لباس هامو از کمد برداشتم و تو ساکم چپوندم؛ در ساک رو بستم و از اتاق خارج شدم. 
از پله ها پایین می اومدم که سهیل مقابلم وایساد و ساک رو از دستم گرفت و کشید
-کجا به سلامتی؟
- جایی که تو نباشی!
ساک رو رها کرد و نگاه دلخورشو ازم دزدید... 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.