پارت :٩٧
یکتا با صدای بلندی خندید و با لحن مسخره ای گفت:
- بعد این همه موش و گربه بازی، این فکر تنهایی به ذهنت رسیده؟!
- من رو مسخره میکنی؟
- خُب حرف مفت میزنی کسرا!
فکر کردی با یه احمق طرفی؟
هنوز اون مار خوش و خط خال رو نشناختی نه؟میدونی اگه یه روزی بفهمه تو این بلا رو سرش آوردی چیکار میکنه؟
-من تو برای همیشه از ایران میریم؛ هیچوقت دست دادیار به ما نمیرسه!
کسرا مکث کوتاهی کرد و بعدش با همون لحن مغرورانه و جدی همیشگیش ادامه داد:
-چهارشنبه ساعت هشت و نیم شب بعد از اینکه از گیت رد بشیم؛ سوار هواپیما شدیم و از ایران رفتیم.
همچی زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکردیم تموم شد.
-بریم؟! من نمیام کسرا؛ هر اتفاقی که میخواد بیفته بیفته من باهات هیچ جا نمیام فهمیدی؟
کسرا که انگار حرف یکتا به مذاقش خوش نیومد با بیرحمی گفت:
- خیلی خُب نیا؛ منم دیگه اصرارت نمیکنم؛ ولی خوب گوشات رو باز کن ببین چی میگم یکتا؛ من که میرم و دادیار هم دستش بهم نمیرسه ولی تو میمونی با دادیاری که از من زخم خورده و میخواد به جای من از تو انتقام بگیره!
اون موقع گله نکنی و بگی کسرا مَرد نبود و ولم کردها!
- به درک؛ هر چی میخواد بشه!
نهایتش اینه صدرا همه چیز رو درباره من و تو میفهمه وروزگارم رو مثل بختم سیاه میکنه دیگه!
-چرا انقدر لجباز و یک دندهای تو دختر؟ خودت از کارها و رفتارهات خسته نشدی؟
درک کن یکتا؛ من و تو هرجوری که شده باید از اینجا بریم که اگه نریم...
- چرا تو آخه دنبال دردسر و بدبخت کردن منی کسرا؛ مگه بهم نمیگفتی که با چیزهایی که از گذشته دادیار فهمیدی دهنش رو میبندی؛ پس چرا حالا یه چیز دیگه میگی؟
-آره گفتم؛ ولی مطمئنم این دختره یاغی کمکمون نمیکنه!
- به این طفلک چه ربطی داره آخه؟
چرا دست از سرش بر نمیداری کسرا؟
- طفلک؟! چیمیگی برای خودت یکتا؛ همین دختره آبزیرکاه، یک تیکه از این پازله!