نگاه نفرت بارش رو به سهیل دوخت و با لحن غمگینی زمزمه کرد
-اگه پسم نمیزدی؛ اگه باهام می موندی؛ اگه بهم فرصت میدادی تا حداقل دوست داشتنم رو بهت ثابت کنم و کلی اگه های دیگه...
تلخندی زد و ادامه داد
- الان برای من بودی و اون بچه هم..
سهیل به سمت دادیار حمله کرد؛ یقه پیراهنش رو تو دستش گرفت و از رو صندلی بلندش کرد.
- زیادی داری...می خوری!
آشغال کثافت؛ خودم میکشمت!
دادیار رو، روی زمین انداخت و با تمام توان به بدن و صورتش مشت می زد.
-ولش کن سهیل!
با صدای فریاد های بلندشون که تو رستوران پیچیده شده بود؛ چندنفری دور سهیل و دادیار رو گرفتند و بالاخره تونستند از هم جداشون کنند.
سهیل که تازه به خودش اومده بود؛ با دیدن رنگ و روی پریده و لرزش بدنم سراسیمه سمتم اومد
- نفس!
نگاه نگرانم به دادیار که سعی داشت با قدم هایی بلند خودش رو به سهیل برسونه کشیده شد.
از دیدن چاقو داخل دستش وفکر احمقانه ای که به سرش زده بود؛ لحظه ای قلبم نزد!
با نزدیک شدن دادیار به سهیل جیغ کشیدم وصداش زدم.
- سهیل. مراقب باش؛ پشت سرت!