لبخند زیبایی زد و ادامه داد.
- چیزای قشنگی، که اعتراف گرفتنش از دختر یک دندهای مثل تو خیلی شیرینه!
نگاهم رو ازش گرفتم و بی توجه بهش ملافه رو، روم کشیدم.
- اگه حرفهات تموم شد؛ برو بیرون سهیل؛ می خوام بخوابم.
از تصور چهره مات زده سهیل خندم گرفت که دستم رو روی لبم گذاشتم تا صدای خندم بلند نشه.
دسته گل رو، روی میز انداخت.
- نمیخوای بچهبازیات رو کنار بذاری و بزرگ بشی نه؟!
کنارم روی تخت نشست؛ پوفی کشید و با حرص ملافه رو از روم کنار زد.
- چرا با اینکه باهام اینجوری رفتار می کنی؛ بازم من احمق میخوامت و نمی خوام هیچ جوره خودم رو از داشتنت محروم کنم؟!
بیخیال شونه ای بالا انداختم.
-خودت گفتی دیگه؛ احمقی، نمیفهمی!
اخمی کرد ونیشگون ریزی از بازوم گرفت.
- حرمت نگه دار نفس؛دلیل نمیشه چون دوست دارم هر چرت و پرتی رو از دهنت دربیاری و هیچی بهت نگم ها!
لحظه ای سکوت کرد و بعد کلافه ادامه داد :
- این کارهای بچگونه و حرفهات رو پای چی بزارم هان؟ پای بیاحترامی یا ناز کردنت؟!
پوزخندی زدم و بیحواس گفتم:
-چقدر هم که بلدی ناز بخری!
با شنیدن حرفم حلقه چشمهاش گشاد شد که تازه فهمیدم چی گفتم.
- چیزه ... یعنی. .. منظورم....
با صدای بلند به هول شدنم خندید که لبم رو به دندون گرفتم تا دیگه حرف اضافه نزنم.
دستش رو زیر چونم گذاشت و وادارم کرد نگاهش کنم.
- ببینمت؛هنوزم لجبازی کردن با من رو به آروم شدن قلب بیقرارت ترجیح میدی؟!