پارت :٩٩
- هیچی فقط...
- یه بار دیگه سوالم رو نپرسم؛حرفت رو بزن میشنوم.
یکتا که انگار از گفتن حرفش و کنجکاو کردن کسرا پشیمون شده بود با صدای آرومی و رو به زوالی گفت:
- اون...اون روزی که با بچهها و دادیار رفتهبودیم جنگل.... همون روز...چهجوری بهت بگم کسرا دادیار از ما یه فیلم هایی داره که اگه پخ...پخشش کنه...
- این چیزها رو الان باید بگی؟
- خودت دوختی و تنم کردی مگه گذاشتی حرف بزنم؟
- نشونم بده؛باید ببینم!
- میخوای ببینی باشه نشونت میدم. نشونت میدم که با چشمهای خودت بلایی که سرم آوردین رو ببینی!
طولی نکشید که یکباره صدای خنده های مستانه یکتا و عشوهگریهاش توی خونه پیچید.
کسرا با دیدن فیلم ناباورانه نه کشداری گفت که یکتا با توپپر ادامه داد:
- خیلی قشنگ و دیدنیه نه؟
میخوای فیلم رو جلو ببرم به جاهای قشنگترش هم برسی؟!
- چرا هیچی یادم نمیاد؟
دروغه یکتا؛ دروغ محضه! امکان نداره!
دادیار فقط میخواسته با این کار ازت زهرچشم بگیره همین!
- دروغ؟
ای کاش دروغ بود؛ ای کاش یه کابوس بود ولی نیست؛ اون دختر بختبرگشته ای که خودش رو توی بغلت انداخته و داره برات دلبری میکنه منم کسرا من!
- آروم بگیر! حالا چیمیخواد؟
- امانتی که دستت داره رو...
-امانتی؟ چیزی پیش من... آها دختره رو میخواد؛ فکرش رو میکردم با دیدنش این کار رو کنه!
عجب جونوریه!
-کدوم دختره نکنه همینی که پیشت هست رو میگه آره؟
- آره؛ولی من جنازه این دختره رو هم روی دوش دادیار نمیزارم!
- این دختره کیه کسرا؟ کیه که تو انقدر ازش متنفری؟ کیه که دادیار با وجود بچهش بازم تصاحب کردنش رو میخواد؟ هان؟