چشمام رو باز کردم.
نگاهم به سهیل که سرش رو روی دستم گذاشته بود و دستم رو نوازش می کرد کشیده شد.
- نمی خوای چشماتو باز کنی نفس!؟
بادیدنش؛ خرد شدن خودم و دل احمقم رو به یاد آوردم؛ نگاهم رو ازش گرفتم وچشمام رو روی هم گذاشتم تا نبینمش!
دستم رو توی دستش گرفت و بوسه کوتاهی زد
- این چند ساعتی که بیهوش بودی به اندازه کافی تنبیه شدم؛ کوتاه بیا نفس
چشماتو باز کن؛ خواهش می کنم!
با شنیدن صدای التماس هاش قلبم فشرده شد؛ بی اختیارماسک اکسیژن رو از روی دهنم برداشتم و صداش زدم
- سهیل!
سرش رو بالا آورد و ناباورانه با چشم های نمناکش نگام کرد.
- جانم!
با ناراحتی نگاش کردم.
- چطور. تونس...
نفس کم آوردم و به سرفه افتادم؛ ماسک رو از دستم گرفت و روی دهنم گذاشت
- فعلا نباید حرف بزنی عزیزم؛ استراحت کن! بعدا باهم حرف میزنیم.
- به چی. زل زدی. سهیل؟
با عشق نگام کرد
- به تو! دختری که با اومدنش به زندگیم همه معادلاتمو بهم ریخت و منو دیوونه خودش کرد!
پوزخندی زدم - منظورت دختر. یه خلافکارفراریه.که می خواستی. طلاقش بدی؟