- آروم باش سهیل؛تا چند دقیقه دیگه اورژانس هم میرسه.
سهیل، بغضش رو به زحمت قورت داد و چشم های نمناکش رو از مهتاب دزدید.
- آروم باشم؟ وقتی دارم با چشمای خودم ذره ذره نابود شدن زن و بچم رو می بینم و هیچ کاری نمی تونم بکنم؛ چطوری می تونم آروم باشم مهتاب!
قطره اشکش روی گونش چکید؛دستم رو بالا بردم و می خواستم با نوک انگشتم پاکش کنم که دستم رو توی دست هاش گرفت و بوسه طولانی زد.
صدام تو گوشم پیچید.
- حسرت دیدن پسرم رو به دلت میزارم سهیل!
از یادآوری حرفم، تلخندی زدم.
-می. خواستم آرزوی دی. دیدن پس. پسرمون رو به دلت ب. زارم؛ ولی حالا خو. خودم آرزوی دی.دنش رو به گور...
با شنیدن حرفم دستش رو روی لبم گذاشت و با لحن دلخوری نجوا کرد
- بی انصاف! میدونی بدون تو یک لحظه هم دووم نمیارم که اینجوری با حرفات جیگرم رو می سوزونی؟!
سهیل با حرفاش تونسته بود دل شکسته ام رو به تسخیر خودش در بیاره وعشق خفته ی قلبم رو بیدار کنه!
لبخند کمرنگی روی لبم نشست.
- دوست دا...
رفته رفته چشمام روی هم افتاد و به خواب عمیقی رفتم...