دستش رو که زیر چونم گذاشته بود رو پس زدم.
-آره!
سرش رو به حالت تاسف تکون داد و خندید.
- هیچ تغیری نکردی نفس؛ هنوزم مثل قبلی؛همون قدر روی مخ و دوست داشتنی!
طره ای از موهام رو، دور انگشتش پیچید و با عشق نگاهم کرد.
-چرا آخه دلم برای دختر کلهشق و زبون درازی مثل تو لرزید؟!
ابرویی بالا انداختم و به طعنه گفتم:
- آره خب؛ باید هم پشیمون باشی؛ برای مردی مثل تو دختر زیاده و...
بر خلاف تصورم چشمکی زد و با بدجنسی گفت:
- خوشم میاد فهمیده ای؛ پس دختر خوبی باش که سرت هوو...
از شنیدن حرفش حرصم گرفت؛محکم به عقب هولش دادم که تعادلش رو از دست داد و می خواست روی خرده شیشه های روی زمین بیفته که دستش رو گرفتم و نگهش داشتم.
- خوبی؟
- اوهوم.
پشت چشمی نازک کردم و بهش تشر زدم.
- واقعا که!
مرد هم انقدر بی عرضه که نتونه خودش رو...
چشمغره ای نثارم کرد که حساب کار دستم اومد و ساکت شدم.
- سهیل
- جانم!
- اگه بفهمی من یک چیز مهمی رو...
-برام مهم نیست نفس.
راحت به دستت نیوردم که بخوام سر چیزهای الکی هم از دستت بدم!
دست هام رو توی دست های گرمش گرفت و فشرد.
- بگو نفس؛ چیزی رو که باعث بیتابی و نگرانیت شده رو بهم بگو عزیزم!
قرار نیست با گفتن حرفایی که میزنی اتفاقی بینمون بیفته!
حرفش بهم دلگرمی داد ولی...
رفتار سهیل حد وسط نداشت؛یا خوبِ خوب بود یا بدِ بد!همین خوبی بیش از اندازش هم باعث شده بود ازش بترسم و برای گفتن واقعیت تردید داشته باشم...